قاصد1393

افشاگری و تحلیل و تبیین عملکرد گروهک تروریستی مجاهدین خلق

قاصد1393

افشاگری و تحلیل و تبیین عملکرد گروهک تروریستی مجاهدین خلق

این وبلاگ برآن است چهره واقعی این جریان تروریستی را درسرسپاری به قطب های استعماری جهان ، بطور شفاف به تصویر بکشد ... (مصطفی آزاد)

دوستان و مراجعین محترم وبلاگ ، قابل ذکر هست این وبلاگ درادامه وبلاگ ghased1393.mihanblog.com و به جهت تعطیلی سایت میهن بلاگ ایجاد گردید .

پیوندها
  • ۱
  • ۰

فرمان عملیات انتحاری

سازماندهی من در این دوران تغییر کرد و به بخش مخابرات ستاد فرماندهی ارتش هفتم منتقل شدم. این یگان با مسئولیت «خورشید فرجی» تحت فرماندهی مستقیم فاطمه طهوری (زرین) قرار داشت. خورشید، در سال 1369 افسر مخابرات لشگر 61 و مربی درس «ارتباطات» بود و از نزدیک می شناختم چون دوره آموزشی را زیر نظر او طی کردم. وی زنی جوان و خجالتی بود و حین صحبت کمتر به چشم مخاطب خود نگاه می کرد به شکلی که انسان تصور می کرد در یک خانواده روحانی بزرگ شده باشد، با اینحال کمی مغرور بود هرچند به چشم نمی زد. یگان مخابرات ستاد، همانند یک کمیته بر مخابرات مراکز نظارت داشت و از سوی دیگر اپراتوری فرمانده قرارگاه در شرایط جنگی محسوب می شد. این رسته کم نفره، از بخش های «بیسیم، باسیم، کامپیوتر» تشکیل شده بود و خسرو افشون، مهدی و داوود.ب هرکدام مسئول یکی این بخش ها بودند. خسرو مسن تر و شخصیتی آرام و صبور داشت و در آنجا نقش معاون رسته هم داشت. در این سازماندهی، مسئولیت اپراتوری فرمانده قرارگاه (افسانه) با من بود، یعنی در صورت بروز جنگ، من اپراتور وی در نفربر فرماندهی بودم. لذا در شرایط غیرجنگی عملاً مسئولیت خاصی جز رسیدگی به نفربر فرماندهی و همکاری با بقیه در امور جاری نداشتم. البته بدلیل شرایط جسمی، رسیدگی و سرویس هفتگی MTLB فرماندهی کار سنگینی بود و بلند کردن درب 70 کیلویی آن مدام به من آسیب بیشتری وارد می کرد. این موضوع را همان روز اول مطرح کردم اما توجهی به آن نشد. . . .نام12

فضای ستادی به نسبت مراکز کاملاً آزادتر و آرام تر بود و خیلی زود شرایط روحی من تغییر کرد بخصوص که در بخش ستاد تقریباً همگی مرا می شناختند و برخوردها محترمانه بود. در این دوران رایانه های بیشتری وارد کار شده بود و فرماندهان ستادی عمدتاً گزارش های خود را از این طریق به بالا منتقل می کردند. دستگاه ها در این زمان مدل اپل با سیستم عامل مکینتاش بودند. داوود یک کلاس آموزشی برگزار کرد که من و دو نفر دیگر در آن شرکت داشتیم و آموزش های اولیه کامپیوتر مثل تایپ و برنامه های کاربردی «اکسل و وُرد» را نزد او فراگرفتیم. دستگاه ها اساساً شبکه های داخلی داشتند و هیچکس به اینترنت متصل نبود و پیام های خارج شبکه نیز تنها توسط «خواهر خورشید» به مقرهای دیگر ارسال می گردید و تنها سرور موجود در قرارگاه حبیب تحت کنترل کامل وی قرار داشت. ارسال پیام به بیرون قرارگاه نیز به صورت ماهواره ای و از طریق یک بشقاب مشبک مخصوص که در بالای ساختمان نصب و در یک محفظه چوبی قفل شده نگهداری می شد، صورت می گرفت.

ارتباط باسیم داخل قرارگاه نیز کاملاً داخلی بود و توسط 2 دستگاه اپراتوری نظامی (آمریکایی و روسی 40 خطه) برقرار می شد که در اتاق اپراتوری قرار داشت و به صورت شیفت بندی بین 4 نفر از ما انجام می گرفت. اپراتور شنود کاملی روی مکالمات داخلی داشت، به همین خاطر هرکسی مجاز نبود به داخل اتاق اپراتوری وارد شود. طبعاً ارتباط خارجی باسیم نیز تنها در اختیار فرمانده قرارگاه و دفتر وی بود و دیگران مجاز به داشتن تلفن ارتباط بیرونی نبودند. . . . .

 

زمستان یا اواخر پاییز 1377 مسعود رجوی در یک نشست همگانی از تمامی افراد خواست تا در صورت آمادگی برای انجام عملیات انتحاری، آنرا در یک صفحه گزارش به فرمانده هر قرارگاه ابلاغ نمایند. مشخص نبود دلیل اصلی مسعود از این کار چیست و تنها به توضیحاتی پیرامون شرایط سیاسی و منطقه ای و نیاز به آمادگی برای علمیات های آینده بسنده نمود و شرح داد که «عملیات شهری» بایستی گسترش پیدا کند و چنین کاری نیازمند افرادی است که آمادگی عملیات انتحاری داشته باشند. وضعیت جسمانی من و شرایطی که طی این مدت پیش آمده بود و امیدی به آینده نمی دیدم، زمینه را برای درخواست عملیات انتحاری در من تشدید می کرد لذا درخواست آنرا در یک کاغذ به صورت رسمی نوشتم و به دست «زرین» دادم. احساس می کردم تنها با اینکار شاید بتوانم از چنین زندگی و مناسباتی که از  اصول اولیه اش دور شده رهایی یابم.

(توضیح: ظاهراً وی بدنبال کسانی می گشت که از آنان مطمئن باشد حین مأموریت تروریستی در شهرها، حاضر به انجام عملیات انتحاری و فدای جان خود باشند و تسلیم و یا اسیر نشوند. مسعود پس از کلید خوردن سلسله عملیات های سحر، روی اسیر نشدن مجاهدین تأکید زیادی داشت. خودم ابتدا تصور می کردم وی نمی خواهد افرادش اسیر و شکنجه شوند و اطلاعات شان به دست دشمن بیفتد، اما بعدها متوجه شدم ترس مسعود از تغییر چشمگیر شرایط زندان ها و اوضاع سیاسی-اجتماعی داخل کشور است که برخلاف گذشته می تواند روی مجاهدین اثر مثبت بگذارد و بلافاصله پس از بازداشت شدن متوجه دروغ های وی شوند و از سازمان فاصله بگیرند. این موضوع او را بشدت نگران کرده بود و می دانست بزرگترین ضربه برای وی، باز شدن چشم کسانی است که با دروغ آنها را نگه داشته است. مسعود از کشته شدن مجاهدین سود زیادی می برد، اما جدا شدن هر نفر ضربه ای سنگین به پیکره تشکیلات اش محسوب می شد. به همین  خاطر از اسارت نفرات وحشت داشت.)

رزمایش «طاهره طلوع» و ترور سپهبد صیاد شیرازی

چند ماه گذشت و اوضاع همچنان آرام به نظر می آمد چرا که جمهوری اسلامی به عمل تلافی جویانه مهمی برای انتقام از ترور لاجوردی دست نزده بود. به همین خاطر مجاهدین مجدداً از اشرف به قرارگاه های خود بازگشت داده شدند. زمستان همین سال، در قرارگاه های مختلف رژه هایی ساده و ابتدایی به اجرا درآمد که «طاهرۀ طلوع» نامیده شد. هرچند سازمان آنرا یک مانور بزرگ معرفی کرد اما در واقع هیچ رزمایش جنگی مشاهده نشد و بیشتر به یک تمرین ساده نظامی شبیه بود. در قرارگاه حبیب نیز این تمرین در یک محدوده کوچک بخش جنوبی جاده بصره انجام گرفت که 3 روز به درازا انجامید و در پایان، کلیه خودروهای زرهی در یک ستون به سمت قرارگاه بازگشتند که با فیلمبرداری و سد شدن جاده همراه بود و ناراحتی افسران عراقی را به همراه داشت. در واقع «رزمایش طلوع» هیچ شباهتی به مانورهای جنگی پیشین نداشت چرا که مسعود تمامی دستگاه و سازمانکار قبلی را بهم ریخته و شیرازۀ آنها را از هم پاشیده بود. فرماندهان جدید اساساً آموزش های جدی و قابل قبول نظامی ندیده بودند و سازمان رزم نیز همانند گذشته به شکل کلاسیک نبود. علاوه بر آن، صلاحیت افراد نیز بر اساس دوری و نزدیکی به انقلاب مریم بود نه تجارب و تخصصهای تشکیلاتی – نظامی و یا سیاسی. تصاویر و کلیپ های این تمرین همگانی هم نشان می داد که انجام آن صرفاً جنبه نمایشی و ابراز وجود دارد. اما اینکه نام آنرا به عمد «طاهره طلوع» گذاشته بودند سرآغاز حرکت دیگری بود که بزودی آشکار می شد و ما از آن اطلاع نداشتیم!

 

انتقال انبوهی زرهی از ق.اشرف به حبیب، میلیون ها دینار آن زمان برای سازمان هزینه در برداشت. ساخت یک پارکینگ زرهی که شامل «مسطح کردن بیابان موجود، جاده کشی، ایجاد خاکریزهای بلند، ساخت سازه هایی برای تعمیرات، برجهای دیدبانی و انبارهای مورد نیاز و همچنین ساخت یک دیوار 5 متری سیمانی برای بستن راههای فرار» بود، هزینه ای هنگفت بر دوش سازمان می انداخت.

نوروز 1378 در حضور مسعود و سخنان تکراری وی سپری گردید. طی سالیان همگان دریافته بودیم که هر سال بعنوان سال سرنگونی معرفی می شود. البته مسعود کاملا مراقب بود که خودش این واژه را بر زبان نیاورد چرا که قبلاً این اشتباه را مرتکب و بلحاظ سیاسی در وضعیت بدی قرار گرفته بود، برای نمونه سال 1364 ادعا کرد که حکومت تا دو سال دیگر سرنگون خواهد شد. در سال 1360 هم نوید سرنگونی شش ماهه نظام را داده بود. به هرحال وی در نشست طوری حرف زد که امید برپایی جنگی مجدد توسط صدام در اذهان شعله کشید و نفرات شور و شعف بپا کردند و بعد در میان همان هلهله پرسید آیا ممکن است امسال به تهران برویم؟ و ما که می دانستیم مسعود پاسخ مثبت می خواهد، کف زدیم و وی با خنده گفت: «ببینید اینرا من نگفتم شما گفتید!». یعنی اگر سرنگونی رخ نداد مقصر من نیستیم خودتان گفته اید!. پس از این مراسم نوروزی که در باقرزاده برگزار شد باز هم به قرارگاه های خود بازگشتیم، اما خبر مهم دیگری آرامش همگان را برهم زد: «ترور سپهبد صیاد شیرازی!». وی در روز 21 فروردین 1378، حین خروج از خانه و در حالی که فرزند خردسال خود را در کنار داشت، توسط تیم اعزامی مجاهدین از عراق، هدف گلوله قرار گرفت و شهید شد!. بعدها گفته شد زهره قائمی مسئول اعزام تیم به داخل جهت انجام عملیات بوده است، هرچند که تمامی عملیات ها قبل از انجام به تأیید «مهوش سپهری» می رسید و بدون فرمان مسعود و مریم رجوی محقق نمی شد، بویژه چنین عملیات هایی که تأیید ویژه می خواست. زهره در تاریخ 10 شهریور 1392 در تهاجم نیروهای ایران به قرارگاه اشرف کشته شد!.

علت کینه مسعود از سپهبد شیرازی، سد کردن راه مجاهدین در عملیات فروغ جاویدان و در نتیجه عدم موفقیت وی برای نشستن بر کرسی قدرت در ایران بود. مسعود ماه ها بعد در یک نشست شرح داد که تیم ترور پس از عملیات به مدت سه شبانه روز روی یک پشت بام مخفی شده بود تا اوضاع آرام شود و به مقرهایشان برگردند. عملیات به نام «طاهره طلوع» ثبت شده بود و در نتیجه ارتباط آنرا با رزمایشی که به همین نام انجام گرفته بود، آشکار می کرد. طاهره طلوع بیدختی، فرمانده یکی از گردان های ارتش آزادیبخش در عملیات فروغ جاویدان بود که در کشاکش جنگ کشته شد و مریم رجوی با یک عکس دستکاری شده ادعا کرد او را از صخره آویزان و به قلب او خنجر زده اند. با این ترور، مسعود و مریم رجوی به ظاهر انتقام او را از فرمانده عملیات «مرصاد» گرفته بودند.

 

با اعلام این خبر، دوباره اوضاع چرخید و آماده باش برقرار شد و کلیۀ نفرات حبیب (به جز تعدادی که حفاظت آنجا را برعهده داشتند) به اشرف فراخوانده شدند. باز هم اسباب کشی شروع شد و همه به آنجا منتقل شدند. می دانستم که اشرف شروع یک دردسر تازه است و یقیناً در آنجا هم دردسرهای بیشتری خواهم داشت ولی چاره ای نبود. اینبار اوضاع قرارگاه اشرف هم متفاوت بود، به همین خاطر در آنجا هم مستقر نشدیم بلکه باید در بیابان های اطراف اشرف استقرار می گرفتیم. بدین ترتیب، ارتش های مختلف در شمال، شرق و جنوب بیرونی قرارگاه اردوگاه های نظامی دایره ای تشکیل دادند و به مرور با نصب چادر ماندگار شدند. هر مرکز فرماندهی مجزا از هم، با یک فاصله چند صد متری مستقر شده بودند.

ارتش هفتم (قرارگاه حبیب) نیز در 10 کیلومتری شمال اشرف 4 اردوگاه به فاصله 500 متر از یکدیگر ایجاد نمود. آماده باش برخلاف دوران های قبل بسیار طولانی و حدود 1.5 ماه به درازا کشید. معمولاً آب و هوای عراق در چنین فصلی بسیار گرم و نابسامان می شد، هوایی خشک و داغ همراه با بادهایی پر از گرد و غبار روزهای سختی را با وجود نداشتن حداقل امکانات زندگی رقم می زد. آب بسیار کم بود و سرویس های بهداشتی کاملاً نامناسب (یک حمام صحرایی عمدتاً بدون آب و چند توالت ساخته شده از گونی و برزنت که در میان بادهای شدید استفاده از آن بسیار مشکل بود برای جمعیت 200 نفره عملاً وضعیت نابسامانی را ایجاد می کرد). نقشه مسعود در پس پرده چیز دیگری فراتر از آماده باش بود و مثل سال قبل برای نشست با زنان نقشه داشت.

برای اولین بار از زنان مجاهد در این اردوگاه ها خبری نبود. تنها «خواهر افسانه» به همراه اعضای دفتر خود در طول روز چندساعت به آنجا می آمد و به کارهای خود می پرداخت و دوباره بازمی گشت. برایمان روشن بود که مسعود از فرصت استفاده کرده تا برای زنان کلاس درس و سخنرانی برگزار کند. شاید هم آماده باش بهانه ای برای سرگرم کردن مردان در بیرون از قرارگاه بود تا خودش با زنان تنها باشد و آنان را بلحاظ ذهنی برای نزدیک کردن هرچه بیشتر به خودش آماده سازد (به گفته خانم بتول سلطانی، مسعود پس از برگزاری رقص رهایی با شورای رهبری، اقدام به برگزاری کلاس درس ایدئولوژیک به مدت یکسال نمود. طبعاً این یکسال به صورت مقطعی بوده است چون معمولاً مسعود به صورت دوره ای نشست برگزار می کرد. و همین یکماه و نیم آماده باش فرصت خوبی برای وی به حساب می آمد. محل برگزاری کلاس ها – در فاصله ای نه چندان دور از بغداد – در قرارگاه بدیع زادگان بود).

همانطور که اشاره داشتم، بدیع زادگان دارای دستگاه حفاظتی سنگینی بود و پیرامون آن منطقه ای نظامی به حساب می آمد و فقط یک گورستان در کنار جاده ورودی نقطه تهدید اصلی بود. هنگامی که مسعود به این مقر تردد می کرد، تمامی مسیر از جاده اصلی تا قرارگاه تحت کنترل بخش حفاظت قرار می گرفت. در چنین شرایطی، فرماندۀ استخبارات مستقر در بدیع به جادۀ اصلی بغداد-اردن می رفت و جلوی عبور شهروندان را می گرفت تا خودروی ضد گلولۀ مسعود از آن نقطه عبور کند. هنگام تردد، حساس ترین نقطه گورستان بود و بعد از آن مشکل خاصی وجود نداشت.

در طی یکماه و نیم آماده باش، عده ای مشغول گذراندن دوره های تکراری آموزش و گروهی هم مشغول رسیدگی به امور روزانه و روتین بودند. چادرهای استقراری بطور مداوم غرق در خاک بود. کف این چادرها یک تکه موکت دست دوم انداخته شده بود که عملاً تفاوت چندانی با کف بیابان نداشت و شبها قبل از استراحت لازم می شد خاک های روی آن کنار زده شود تا امکان استفاده باشد. غذایی که از اشرف به آنجا منتقل می شد، در همین هوای بشدت کثیف و غبارآلود، سرو می گردید. طبعاً شستشوی این ظروف دردسر بزرگی بود و نداشتن سینک مناسب برای ظرفشویی کیفیت شستشو را بشدت پایین می آورد. وضعیت روحی نفرات در این شرایط نامناسب بود، و در رابطه با نفرات قدیمی ضریب می خورد چون از وضعیت موجود و اینکه مدام برای زنان نشست برگزار می شود و آنها در بیابان سرگردان و بدون برنامۀ مناسب هستند، مسئله دار بودند. به ذهن خطور می کرد که اگر آماده باش جدی است چرا زنان در اشرف می مانند و بقیه باید توی صحرا زندگی کنند؟ (البته کسی نمی دانست که شورای رهبری در بدیع زادگان مستقر است). این تناقض از آنجا شدت می گرفت که زن مجاهد «ناموس ایدئولوژیکی» معرفی شده بود و لذا برای مردان مبهم بود که بفهمند با وجود اینکه مسعود به زنان ارج و قرب بیشتری نشان می دهد، چرا آنان در محل پرخطر قرار دارند و بقیه در بیرون هستند؟ و البته برای برخی هم این تناقض شکل می گرفت که گویا تبعیضی بین زن و مرد گذاشته شده است. نشست های عملیات جاری طبق معمول توسط مردان در سلسله مراتب انجام می گرفت. مسئول نشست ما و سایر افسران ستادی با «اسماعیل مرتضایی» که «برادر جواد» نامیده می شد بود. وی سالها قبل فرمانده لشگر بود و پس از بند «دال» معاون مرکز گردید و در ق.حبیب افسر عملیات مرکز 41 بود. پس از تغییر سازماندهی ها وی به ستاد فرماندهی منتقل شد و پس از فاطمه طهوری (زرین) قرار گرفت و افسر عملیات دوم محسوب می شد. اساساً نشست های عملیات جاری ما را در بخش ستاد «زرین» برگزار می کرد و خورشید فقط مسئول نشست های اجرائی بود. از آنجا که زنان همگی در نشست با مسعود و مریم رجوی بودند، «برادر جواد» نشست برگزار می کرد که همین مسئله برخی از افسران ستادی را متناقض می کرد و گاه برخی شرکت نمی کردند.

 

ارتباط بیسیمی در اردوگاه و حتی در قرارگاه اشرف جز در موارد خاص ممنوع بود، به همین خاطر ارتباط تنها از طریق سیم کشی بین فرماندهی ها برقرار بود که در نهایت به ق.اشرف متصل می شد. من، مهدی و خسرو به نوبت شیفت اپراتوری بودیم. علت استفاده از سیستم باسیم این بود که بلحاظ امنیتی، از ارتباط بیسیم که قابل شنود بود استفاده نشود. البته در سالیان بعد همان ارتباط باسیم نیز محدود گردید چون گفته شد آمریکایی ها دارای امکاناتی هستند که تا یک متر زیر زمین نیز قادر به گرفتن امواج باسیم هستند و از همان طریق می توانند مقر فرماندهی را کشف کنند و بزنند.

«مرحلۀ سرنگونی» و پیدا شدن «دکل»

پس از 1.5 ماه این شرایط دشوار هم به پایان رسید، اما به جای بازگشت به بصره، باید به قرارگاه باقرزاده می رفتیم که خود دردسر جدیدی برای ما بود. گویا مسعود آموزش زنان را به نقطه قابل قبول رسانیده بود و قصد داشت برای مردان نیز نشست بگذارد. البته طی این مدت هم گزارش مثبتی از مردان به او نرسیده بود و می دانست اوضاع تشکیلاتی غیر قابل قبولی دارند. روشن بود که بسیاری از مردان مسئول در وضعیتی نگران کننده قرار داشتند و این خبر از چشم وی دور نمی ماند.

[یادآوری: حضور زنان در رأس کارها موضوعی کاملاً جا افتاده برای همه مجاهدین بود. ما پذیرفته بودیم که زنان در تمامی امور تشکیلاتی و ایدئولوژیکی از ما برتر باشند و اینرا جزئی از عقاید خود در مسیر نفی استثمار و تبعیض جنسی می دانستیم. همین مسئله از سویی دیگر موجب می شد که اکثر مردان وصل مستقیم به زن مجاهد را نشان سطح بالاتر ایدئولوژیکی خود تلقی کنند و تمایل داشته باشند که زیر دست زنان کار کنند و مستقیم از آنان فرمان بگیرند. البته در مدار پایین تر از «عضو» این مسئله رنگی نداشت چون این نیروها همیشه فرماندهان مرد داشتند و درگیر چنین مسئله ای نبودند. به زبان دیگر، وصل بودن به زنان شورای رهبری طی چند سال مبدل به یک کرسی تشکیلاتی شده بود، در نتیجه تمایل مردان حضور در این سطح از تشکیلات و مسئولیت پذیری بود. از زاویه دیگر، عدم حضور در چنین رده ای نشان از یک مشکل ایدئولوژیک در اعضای قدیمی سازمان داشت. نیروهای ضعیف، مستقیماً به زنان فرمانده وصل نمی شدند. این نکته را یادآوری کردم تا یکی از دلایل «درخود بودن» مسئولین قدیمی را بیان کنم. در طی این مدت که زنان حضور نداشتند، مسئولیت تمامی افراد به صورت هرمی بر دوش مردانی در سطوح بالاتر بود. این مسئله خود موجب بروز نارضایتی و گرفتگی بخش قابل توجهی از افراد می گردید. مجدداً به سازمانکار هر ارتش اشاره می کنم تا بهتر بتوانم شیوه برگزاری نشست ها در سلسله مراتب فرماندهی را به ذهن بکشم. سازمان کار ارتش به ترتیب زیر بود:

الف- هر ارتش شامل: 3 مرکز فرماندهی (سلسله مراتب نظامی، رزمندگان و نیروهای عملیاتی)، بخش اداری، بخش سررشته داری، بخش ف.قرارگاه و همچنین ستاد فرماندهی (مجموعه ای از نهادهای دفتر، عملیات، اطلاعات، مخابرات و ارتباطات).

ب- مراکز سه گانۀ فرماندهی نظامی هر ارتش: 3 یگان مختلط تانک و مکانیزه، توپخانه، مهندسی رزمی، اداری، مخابرات، افسران ستادی عملیات و اطلاعات.

ج- بخش اداری و سررشته داری: نانوایی، آشپزخانه، آماد و ترابری (تسلیحات، مهمات، سوخت، ارزاق)، ترابری و خودروها، تعمیرات چرخدار و زرهی، تأسیسات و اقلام استقراری و موارد مشابه.

د- بخش ف.قرارگاه: حفاظت ترددات، حفاظت و امنیت، کارگران خارجی، روابط خارجی، آب و برق، و امور دیگر مربوط به مقر.

ه- ستاد فرماندهی: ارتباطات باسیم، بی سیم، کامپیوتر، اپراتوری، افسر عملیات، افسر اطلاعات، دفتر، پرسنلی و موارد خاص سیستم فرماندهی.

بنا به سازمانکار فوق، در مراکز بعد از فرمانده و معاون (که هر دو عضو شورای رهبری بودند) به ترتیب اولویت، فرمانده یگان زرهی و بعد توپخانه و سایر یگان ها قرار داشتند. به طور معمول فرمانده یگان زرهی شماره یک هر مرکز جانشین دوم فرمانده محسوب و در غیاب وی کل مرکز را کنترل می کرد. ترتیب اجرای نشست ها نیز از همین اولویت ها پیروی می کرد و فرماندهی کلیه قسمت ها با زنان مجاهد بود.]

با توجه به توضیحات فوق، نشست های تشکیلاتی و عملیات جاری در دوران آماده باش، روی مردان سوار شده بود که همین مسئله تنش را به صورت محسوس و نامحسوس افزایش می داد. در طی این مدت بدلیل عدم وجود زنان شورای رهبری، همه ناچار بودند مثل گذشته (پیش از بند دال) به مردان دیگری وصل باشند که در جایگاه مسئول تر قرار داشتند. و این رخداد پاسخ مثبتی نداشت و بازگشت به گذشته در این دوران امکانپذیر نبود. تشدید فشار بر نفرات بیمار، وادار کردن بیماران به کارهای سنگین و متهم کردن اینگونه افراد به تمارض، به مرور در حال نهادینه شدن بود.

  • ۹۹/۱۲/۲۶
  • مصطفی آزاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی