از روزهای اول ورود فرقه رجوی به فاز نظامی در ۳۰ خرداد سال ۱۳۶۰ و به تبع آن انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در روز ۷ تیر و انفجار دفتر نخستوزیری در روز ۸ شهریور ۱۳۶۰، فرقه رجوی به یک گزارهی مبارزاتی رسیده بود: «سازمان پیچیدهتر از نظام است.»
به گزارش فراق، معنای این گزاره به زعم فرقه رجوی آن بود که تشکیلات امنیتی و حفاظتی فرقه رجوی از نهادهای امنیتی وابسته به نظام مانند واحد اطلاعات سپاه پاسداران، دادستانی انقلاب اسلامی و کمیتههای انقلاب پیشرفته است.
مجاهدین اعتقاد داشتند در حالی که ترورهای سازمان، مقامات ارشد نظام را هدف گرفته است و تنها در تابستان ۱۳۶۰، رئیسجمهوری، رئیس دیوان عای کشور، نخستوزیر، چهار نفر از وزراء و دهها نمایندهی مجلس توسط تیمهای ترور فرقه رجوی کشته شدهاند، فرقه رجوی توانسته است کادرهای اصلیاش را از ضربه محفوظ نگه دارد و حتی بنیصدر و مسعود رجوی را در یک عملیات پیچیده از فرودگاه مهرآباد روانهی پاریس کند.
این موازنه منفی تا ضربه روز ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ و کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی ادامه داشت. هر چند فرقه رجوی این ضربه مهلک را اتفاقی قلمداد میکرد، اما ضربه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ که منجر به فروپاشی بخش اجتماعی شد، گزارهی استراتژیک جدیدی را پیش روی فرقه قرار داد: «نظام هم پیچیده شده است.»
فرقه با این گزاره جدید به تجزیه اقدامات اطلاعاتی دستگاههای امنیتی نظام پرداخت. نتیجه ی تجزیه این بود که نظام با تجمیع چهار اقدام اطلاعاتی توانسته است ضربههای سنگینی به فرقه بزند: ۱) استفاده از نفوذیها ۲) عملیات گسترده تعقیب و مراقبت (ت.م) ۳) اعترافات دستگیر شدهها بر اثر شکنجه (تعزیر) ۴) به کارگیری شبکه جدید مخابراتی.
به دنبال این نتیجهگیری، فرقه تصمیم گرفت به صورت «عملیات معکوس» به مقابله با اقدامات اطلاعاتی جدید نظام بپردازد. نتیجهی این تصمیم جنایات دلخراش و فجیعی بود که در طول تاریخ بشریت، نمونهی مشابه کمی دارد؛ جنایاتی که تحت عنوان «عملیات مهندسی» به اجرا گذاشته شد.
- در تعقیب آقا عبدالله!
ضربات مهلک سالهای ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ برای فرقه به قدری مهم و مؤثر بود که پس از وارد آمدن آنها، فرقه رجوی تحلیلی در نحوهی ضربه خوردن ارائه داد و به شدت به دنبال یافتن سوراخی بود که از آن گزیده میشد. اولین ضربهی کاری که منجر به کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی در ۱۹ بهمن سال ۱۳۶۰ شد، فرقه را در یک شوک و گیجی فرو برد. در این زمان بود که تحلیلی تحت عنوان «تجدید میثاق» از سوی احمد حنیفنژاد اعلام شد:
« قبل از این که تحلیلهای رجوی … از طریق دو نوار دادته شده برسد تحلیلی با عنوان «تجدید میثاق» داده شد. در این تحلیل مسائل زیر گفته شد:
۱.ما الان در شرایطی به مراتب سختتر از زمان شاه قرار گرفتهایم، چرا که آن موقع هم چهرهی نبود و هم به دلیل عدم پایگاه مردمی آن نظام تردد به راحتی انجام میگرفت، ولی در این شرایط برای مقدمات نشستها و … وقت و انرژی بیشتری گذاشته میشود تا خود نشستها و … از این رو نباید انتظار داشت کارها به سرعت و به همان روالهای قبلی پیش برود. شرایط بسیار سخت شده و تردد به حداقل رسیده و طبیعتاً کارهای تشکیلاتی افت پیدا کرده است.
۲. ضربهی [۱۹ بهمن ۶] استراتژیک نبوده است، ضربهی ۵۰ و اپورتونیستها، ضربهی استراتژیک بود و به مراتب بالاتر از این ضربه و ضربات قبلی (۳۰ خرداد) بوده است. در آن شرایط تمامی کادرها و اعضا یا دستگیر و یا اعدام شدند و عدهی کمی باقی ماندند. ولی ما باز هم سر بلند کردی. در این شرایط هم ضربهی موسی، ضربهی بزرگی است و طبیعتاً پیروزی را به عقب خواهد انداخت، ولی تعیین کننده در پیروزی انقلاب به طور درازمدت نخواهد بود، بلکه اثرات مقطعی دارد. مقاومتها صیقل خورده و نیروهای متزلزل و ناصاف غربال شده و نیروها آبدیده میشوند. در حقیقت نقطهی عطفی در ارتقای مبارزه خواهد بود.
۳. به لحاظ تاریخی و در تاریخ اسلام هم چنین ضرباتی وجود داشته است، ولی انقلاب ادامه پیدا کرده و به ثمر رسیده است.
۴. با تمام این ضربات که کاخ پوشالی نظام سرنگون خواهد شد، همان طور که فرعونها نابود شدند، آنها هم خیال قدرتهایی داشتند که چشم ما را خیره میکرد، ولی در حقیقت توخالی بودند (سورهی فجر و قسمتهایی از آلعمران و اول سورهی بقره گفته شد) و عاقبتشان همان است که بر سر فرعون و فرعونیان آمد. فانظروا کیف کان…
۵. ما نه فقط نباید مأیوس شویم، بلکه با انرژیهای چند برابر باید به فعالیت خود ادامه داده و کینههایمان را عمیقتر و تیرهای خود را آمادهتر سازیم و در کمین بنشینیم و صبر کنیم و پیروزی از آن ماست و صبح هم نزدیک است.»
از همین جا بود که زمزمههای خط شکنجهگری برای یافتن علت ضربههای اطلاعاتی در رأس فرقه شنیده شد. این زمزمهها به مرور زمان تبدیل به تصمیم میشد تا این که ضربهی ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۱۶ بخش اجتماعی فرقه را متلاشی کرد. پس از این واقعه بود که فرقه به دنبال مقابله با ضربات اطلاعاتی افتادند و تمامی احتمالات موجود را بررسی کردند. تحلیلی که فرقه از ضربهی ۱۲ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ ارائه دادند، قابل توجه است. تحلیلی که تمامی عوامل ممکن مورد بررسی قرار گرفتند:
الف) علل ضربه:
در این رابطه فرقه معتقد بود که این اولین ضربهای است که باید ما را هوشیار کرده و نتیجهی پیچیده شدن سیستم میباشد که باید فرقه را به خود آورد. به طور کلی علل ضربه را چنین بررسی میکرد:
۱.ضربهی ناشی از آژانسها و بنگاهها بوده؛ یعنی فرقه معتقد بود که سیستم به آژانسها مراجعه کرده و خانههای خاصی را که ویژگیهای خاصی داشته، درآورده و به آنها مراجعه کرده و خانهی مشکوک را زیر نظر گرفته و به خانهی افراد فرقه رسیده است.
اگر چه تا آن موقع در این زمینه فرقه تجربه داشته و حتی در کلیت فرقه دستور داده بود خانههایی که از آژانسها گرفته شده و مشکوک میباشد، یا باید تخلیه گردد یا مسائل آنها حل شود؛ اما باز در اینجا این ضربه یکی از عللش را ناشی از آژانس و بنگاه و ردهای ناشی از آنها میداند.
۲. کنترل تلفن: فرقه معتقد بود که فاکت بعدی بعد از رد آژانس و بنگاه، کنترل تلفن میباشد و این کنترل تلفن به خصوص اگر همراه با فاکتهای دیگری باشد، بسیار ضربه زننده میباشد. مثلاً فرقه میگفت که خانهی حمید خادمی اصلاً رد بنگاه و آژانس نداشته و علت لو رفتن آن را از طری کنترل تلفن میدانست. آن را به این صورت میگفت که مثلاً خانهای در منطقهای لو رفته و تلفنهای عمومی اطراف آن خانه را مورد کنترل قرار دادهاند و از طریق آنها به خانهی حمید خادمی رسیدهاند.
۳. تعقیب و مراقبت: فاکت سوم را تعقیب و مراقبت میگرفت و معتقد بود که مثلاً خانهی فضلالله تدین را از طریق تعقیب و مراقبت رسدهاند و مسئلهی آن چندان به آژانس ربط ندارد و این بیانگر پیچیدگی ایران میباشد.
۴. نفوذیها : فاکتی را که فرقه کمتر از فاکتهای دیگر بدان بها میداد، ولی به هر حال آن را مطرح میکرد، به عنوان فاکت چهارم مسئلهی نفوذی بود. فرقه میگفت ممکن است در سطوح پایین ایران نفوذیهایی در درون فرقه داشته باشد، اما نفوذی در سطوح پایین چون کاری از آن برنمیآید، آن را با مسائلی از قبیل تعقیب و مراقبت و کنترل تلفن ترکیب میکند و به سطوح بالا میٰسد. (مثلاً مسئول نفوذی را تعقیب کرده و به خانهاش و از زیر نظر گرفتن آن خانه و کنترل تلفن آن به خانههای بالاتر میرسند.)
در این رابطه فرقه مثال میزد که مثلاً یکی از علل عمل نکردن انفجارات اطراف جماران که از طرف فرقه کار گذاشته شده بود، شاید نفوذی باشد. (مثلاً میلیشیایی که قرار بوده بمب را کار بگذارد، نفوذی بوده و آن را از کار انداخته). بنابراین احتمال نفوذ در درون فرقه وجود دارد، اما نه در سطوح بالا و به خصوص در سطح اعضا آن را منتفی میدانست.
به طور کلی تحلیل علل ضربهی ۱۲ اردیبهشت را مجموعه عوامل فوق میدانست و معتقد بود که ایران از مجموعه این عوامل استفاده کرده و یکی از آنها به تنهایی قادر به زدن چنان ضربهای نخواهد بود و خلاصه از مجموعهی آن نتیجه میگرفت که ایران یک گام پیچیدهتر شده و فرقه باید در مقابل آن یک گام پیچیدگی بیشتر خود را مسلح نماید.
ب) نتایج و تحلیل ایدئولوژیک ضربه:
فرقه باز هم در ضربهی ۱۲ اردیبهشت معتقد بود که دادن این خونها در مقابل نتایج عظیمی که سامزان به دست آورده، خیلی ناچیز است. فرقه معتقد بود در واقع طی این سه سال موفق شده انقلاب را خالصتر نماید (…) اعوان و انصار آنها و نیز [آیتالله سیدکاظم] شریعتمداری بودند که فرقه میگفت این مبارزهی فرقه با ایران است که این نیروها و افراد را به میدان میکشد و ماهیت واقعی آنها افشا می گردد و به زبالهدان سپرده میشود و این ثمراتی است که مبارزه به دنبال داشته و در مقابل این ثمرات، این ضربه بسیار ناچیز است و باید خونهای بیشتری از این بپردازیم تا خود ایران را هم از پای در آوریم.
فرقه میگفت اینها بیانگر این مسئله است که هیچ نیرویی قادر به مبارزه در شرایط فعلی غیر از فرقه نیست و علت این مسئله پیچیدگی مبارزه و توان فرقه در پیشبرد آن است که نیروهای دیگر چنین توانی را ندارند و تنها نیرویی که در صحنهی عمل موجود است، فرقه میباشد و حتی مارکسیستها در ایران هیچ نیرویی نیستند و اگر فردایی بخواهند در ایران سر بلند نمایند، باید دست به دامان فرقه بشوند؛ وگرنه خودشان توان هیچ کاری را ندارند.
این مسئله را فرقه به عنوان رسالت ایدئولوژیک خودش تلقی میکرد و معتقد بود که سیستم فقط باید به دست فرقه از بین برود و در نهایت این اسلام ناب توحیدی میباشد که باید اسلام شرکآلود را از راه خود بردارد. پس دادن هرگونه خوردن در رابطه با این هدف دارای ارزش والایی بوده و جایز است و ضربهی ۱۲ اردیبهشت و ریخته شدن خون افرادی چون محمدضابطی نشان میدهد که فرقه برای آرمانهای توحیدی خودش از ایثار عزیزترین افراد خود نیز دریغ ندارد و ضمناً میگفت که این مشت محکمی است بر دهان افراد و نیروهایی که میگویند سران خود نشستهاند و افراد پایین فرقه در کوچه و بازار کشته میشوند.
در بهار سال ۱۳۶۱ بود که ایدههای شکنجهگری به منظور کسب اطلاعات از جمهوری اسلامی در ذهن مسئولان فرقه منافقین پرورش مییافت. به مروز زمان و پس از وارد آمدن ضربات بعدی، آژیر قرمز فرقه به صدا درآمد و بنا به گفتهی سران، موجودیت فرقه به خطر افتاد. تهدید موجودیت فرقه در سال ۱۳۶۱ باعث شد تا موضوع شکنجهگری و عملیات اطلاعاتی خشن به صورت جدی در دستور کار مرکزیت قرار بگیرد. مهران اصدقی این شرایط و فضای درونی فرقه را این گونه ترسیم کرد:
« در پی ضرباتی که فرقه خورده بود (۱۲ اردیبهشت) به این تحلیل رسیده بود که باید بررسی کرد و علت این ضربات را در آورد و به دنبال آن به این نتیجه رسید که در مدت دو سال بعد از ۳۰ خرداد یعنی آغاز جنگ مسلحانهی ما با ایران به لحاظ نظامی تعادل داشتهایم و در مواردی فرقه نیز به لحاظ نظامی پیش بوده، ولی به لحاظ اطلاعاتی از ایران عقب بودهایم، یعنی ایران در این مدت در زندانها سیستمی را پیاده کرده که به راحتی میتواند خودش را تطبیق دهد؛ یعنی با استفاده از اطلاعاتی که از افراد دستگیر شده میگیرد، خط و خطوط فرقه را در آورده و سریعاً خود را تطبیق میدهد.
ولی فرقه به این لحاظ یعنی از نظر اطلاعاتی صفر بوده و هر کجا که فرقه از اطلاعات استفاده کرده، نان آن را خورده است و نمونهی عملیاتی از قبیل دفتر مرکزی حزب [جمهوری اسلامی]، نخستوزیری و عملیات [ترور حجتالاسلام محمدتقی] بشارت را مثال میزد. یعنی این عملیات چون با شناسایی کامل انجام میشده موفق بوده. پس باید اطلاعات را در روند عملیات آورد و جزوهای در این رابطه دادند که «اطلاعات در خدمت عملیات» عنوان آن بود. به دنبال این تحلیل میباید در همهی زمینههای اطلاعاتی کار کنیم و عملیاتها باید در این جهت سوق پیدا میکرد که قرار شد روی این کانالها کار شود: بنگاهها، آژانسها، دستگیری افراد اطلاعاتی (آقا عبدالله).»
اصدقی همچنین به وجود عنصر دیگری در تحلیلهای فرقه تحت عنوان «آقا عبدالله» اشاره میکند که در واقع همان شبکهی مخابراتی کمیتههای انقلاب اسلامی موسوم به «عبدالله پیام» است:
« زمانی فرا رسید که ضربات اطلاعاتی زیاد خورده بودیم، به این شکل که یکباره ضربهای مثل ۱۲ اردیبهشت میخوردیم یا ضربهای مثل ۱۰ مرداد که بخش روابط خورده بود؛ این بود که تحلیلی آمد که از کجا معلوم که ما در تور نباشیم؟ و بعد جریان آقاعبدالله که در پشت صامت منعکس میشد، گفته شد یکسری افرادی هستند ساواکی که به استخدام ایران درآمدهاند. تخصص آنها تعقیب و مراقبت است. تیپ آنها شیک و عمدتاً مسن هستند. در کار خود استاد هستند. ضرباتی که آنها میزنند، ضربات اطلاعاتی است و ضربات نظامی نیست.
در تحلیل گفته میشد که ما حاضریم ضربهی نظامی بخوریم، ولی حاضر به خوردن ضربه از کانال اطلاعات نیستیم. ضربهی نظامی مثلاً مثل ماشینگردی است که ایران چیزی از ما ندارد و مجبور است ماشینگردی کند تا چیزی از ما گیر بیاورد، ولی ضربهی اطلاعاتی بر اساس اطلاعاتی است که ایران از ما دارد و میتواند آن را گسترده کند. نمونهی ضربهی اطلاعاتی که ما به ایران زدهایم، ضربهی ۷ تیر و ضربهی دفتر نخستوزیری و نمونهی ضربات نظامی که در آنها شناسایی نبوده عملیاتهایی است که انجام دادهایم، مشخصاً تفاوت کیفی بین آنها وجود دارد.
نتایجی که ضربهی اطلاعاتی برای ما داشته، خیلی بیشتر از نتایجی بوده که ضربهی غیر اطلاعاتی برای ما داشته است. به همین خاطر ایران الان ۳ سالی است که سر کار است. از طریق اطلاعات توانسته ضربات زیادی به ما بزند، یعنی ۳ سال ایران روی این قسمت کار کرده، ولی فرقه کار نکرده. بنابراین ما هم باید روی اطلاعات کار کنیم. راه مبارزه با عبدالله این نیست که یک خانه را عوض کنیم، بلکه باید از آلودگی و توری که عبدالله پهن کرده، خارج شد و الا اگر در تور عبدالله باشی و خانه خود را عوض کنی، هیچ فرقی نمیکند؛ باز هم در تور قرار گرفتهای، مگر این که از تور خارج شوی. اما شیوهی خارج شدنشان از تور چگونه است؟ باید تمامی خانهها، ماشینها و افراد که در ارتباطات آلوده گشته بودهاند، از آلودگی پاک شوند.
مثلاً خانه باید عوض شود، ماشین آلوده کنار گذاشته شود و افرادی که تحت تعقیب هستند با ضد تعقیب خیلی پیچیدهتر از تور عبدالله خارج شده و سپس از امکانات جدید استفاده کنند. اما تا به کی میشود از دست عبدالله فرار کرد؟ دیگر نباید در مقابل مواردی که در اطراف پایگاه پیش میآید، بدون تفاوت ماند. بلکه باید هر موردی را که اطراف پایگاه دیدیم، به طور جدی با آن برخورد کنیم تا مشخص شود آیا مورد است یا نه؛ یعنی تا از این مطلب که فرد مراقبت کنندگی در اطراف پایگاه نیست مطمئن نشدیم، نباید آرام بگیریم. به همین خاطر به تمامی افراد یک حکم [جعلی] از طرف سپاه یا کمیته داده میشد تا در خیابان موارد مشکوک اطراف پایگاهشان را دستگیر کنند.»
در واقع هنگامی که شبکهی اطلاعاتی عبدالله پیام در پشت بیسیمهای مراکز امنیتی مخابره میشد، منافقین که از طریق صامت این بیسیمها را شنود میکردند، گمان کردند که عبدالله اسم یک شخصیت حقیقی است و از آن پس به دنبال پیدا کردن « آقا عبدالله» بودند!
- آغاز جنایات اطلاعاتی
در نهایت امر با جمعبندی گزارههای مختلف، فرقه تعارف را کنار گذاشت و به اعضای عناصر بخش ویژه خط شکنجه را ابلاغ کرد. مسئولان رده بالای فرقه به تروریستهای بخش ویژه نظامی توضیح داند که در مقطع فعلی برای مقابله با شکنجه در زندانهای جمهوری اسلامی (تعزیر) و مقابله با ضربات اطلاعاتی نیاز به شکنجه داریم. مهران اصدقی در این خصوص تحلیلهای مسئولان را تشریح کرد:
« به دنبال جریان آقا عبدالله که در روی صامتها فعال بود، از طرف مسئولان تحلیلی آمد که تا به حال ضرباتی که خوردهایم از شبکهای است که برای رکن ۲ ارتش کار میکردهاند و تعداد آنها ۳۰ نفر بیشتر نیست که تخصص آنها در امر تعقیب و مراقبت است و چه بسا هنگام تعقیب و مراقبت مسلح نیز نباشند، تیپهای آنها ساواکی است؛ بنابراین در حال حاضر دشمن شماره یک فرقه آقا عبدالله است.
بنابراین باید تمام افراد تشکیلاتی انرژی خود را روی این کار معطوف دارند و هر موردی اطراف پایگاههایشان میبینند، دستگیر کرده و مورد را پیگیری کنند تا معلوم شود مورد عبداللهی است یا این که عادی است. در صورتی که عبداللهی است، باید شبکه را پیدا کرد و به طور جداگانه به وسیلهی تقی [مسعود قربانی] تحلیلی به ما داد که در حال حاضر موجودیت فرقه مطرح است.
بنابراین اگر دیر بجنبیم، ۳۰ نفر موجودیت فرقه ما را میخواهند به خطر بیندازند، پس لازم است که اگر یکی از این افراد دستگیر شد، شکنجه شود تا موجودیت کل فرقه حفظ شود. همچنین افراد باید بدانند که اگر ما شکنجه میکنیم، به این خاطر است که در آینده این مسئله دیگر نباشد، یعنی راه دیگری وجود ندارد. اگر راه دیگری وجود دارد، به ما بگویید! این کار یک کار اطلاعاتی است. کار اطلاعاتی در چنین شرایطی نیاز به شکنجه دارد، همان طور که ایران در حال حاضر این کار را میکند. بنابراین ما هم مجبوریم و ما میدانیم که در آینده این کار را نخواهیم کرد و الان چارهای دیگر نداریم.
بعد از این جریان بود که تقی گفت بچهها به هنگ حنیف خیلی چشم دوختهاند و مطمئنند جریان عبدالله را بالاخره کشف خواهیم کرد. بنابراین هنگ حنیف خیلی وظیفهی سنگینتری تا قسمتهای دیگر نظیر بخش اجتماعی خواهد داشت.»
جمعبندی و برآیند تمامی این تحلیلها منجر به عمیاتی تحت عنوان «عملیات مهندسی » شد که مسئولیت آن بر دوش دو بخش ویژه نظامی فرقه رجویافتاد. در ادبیات عناصر فرقه ، منظور از عبارت «مهندسی» همان «شکنجهگری» است که در تحلیلهای درون گروهیشان عیناً منعکس شده است. علیاکبر راستگو یکی از جدا شدگان فرقه رجویدربارهی این عملیات نوشت:
« این عملیات نوظهور توسط فرقه «عملیات مهندسی» نام گرفت. فرقه معتقد بود ایران اقدام به راهاندازی واحدهای اطلاعاتی نموده و ضربات وارده توسط این ارگانها دریافت میشود. لذا باید جهت مقابله با آنها به شناسایی و دستگیریشان پرداخت تا نسبت به شیوههای آنها اشراف پیدا شود. تحلیل در مورد عملیات مهندسی نیز این بود که:
«کار مهندسی خیلی پیچیدهتر از کار عملیاتی است و احتمال بریدن هست. ما شکنجه میکنیم چون مجبوریم، ولی وقتی که حاکم بشویم، نمیکنیم. الان کار مهندسی کردن برای ما خیلی آسانتر است، ولی فردا که بفهمند ما اینها را دستگیر میکنیم و شکنجه میکنیم، کار مشکلتر میشود. خلاصه جنگ ما با ایران جنگ دو فرقه مهندسی است، هر کدام بیشتر شکنجه کند، برنده است.»
اقدام موازی دیگر که فرقه پی گرفت، توجیه شکنجهگری برای عناصر بخش ویژهی نظامی بود. علت این امر آن بود که از ایجاد تناقض و دوگانگی در اعضا جلوگیری شود و خط شکنجهگری توجیهی هر چند ساده و ابتدایی داشته باشد. اصدقی درباره ی توجیهگری مسئولان گفت:
« به دنبال خطی که آنها ارائه کردند [گفتند] ممکن است برای شما این سؤال پیش بیاید که ما با شکنجه مخالفیم، چطور خودمان دست به این کار میزنیم؟ ولی باید بدانید که بر اساس اطلاعاتی که فرقه دارد، یک شبکهی ۳۰ نفره ساواکی دارند با ایران همکاری میکنند. اینها تخصشان در مسائل اطلاعاتی و کشف خانههای تیمی است و یک باره ضربهای مثل ۱۲ اردیبهشت را به ما میزنند که یک بخش فرقه به کلی متلاشی میشود.
ما حاضرین به یک خانه یا دو خانه از ما حمله شود، ولی حاضر نیستیم ضربهای مثل ۱۲ اردیبهشت بخوریم و حاضر نیستیم این افراد را به حال خود واگذاریم تا به ما که نمایندهی مردم هستیم، ضربه بزنند. اگر ما ضربه بخوریم دیگر چه کسی میخواهد این انقلاب را پیش ببرد؟! شما همه میدانید که ما اصلاً برای از بین رفتن شکنجه مبارزه میکنیم، بنابراین وقتی به حکومت رسیدیم دست از شکنجه برمیداریم. ما اگر یکی از افراد فوق را بگیریم و بتوانیم به هر ترتیب اطلاعات او را به دست آوریم، حتماً جلوی این گونه ضربات گرفته میشود.
بنابراین از امروز به تمامی خانههای تیمی این خط را بدهید که اگر در اطراف خانه افراد مشکوکی را دیدید آنها را بگیرید و سریع اقدام کنید. آنها را بدزدید و به خانهی تیمی ببرید و شکنجه کنید و اطلاعات بگیرید.»
- شاهرخ طهماسبی
با ابلاغ خط شکنجه و کلید خوردن عملیات مهندسی، واحدهای مختلف بخش ویژه درصدد تهیهی مقدمات عملیات و شناسایی سوژههای مشکوک برآمدند. از جمله اولین اقدامات تهیهی خانهی تیمی مناسب بود. بخش ویژهی نظامی از این خانههای تیمی جهت انتقال افراد مشکوک به آنجا، شکنجه آنها و کسب اطلاعات برای یافتن علت ضربهها به بدنهی فرقه استفاده میکردند.
در اولین قدم یک زن و شوهر به نامهای محمد قدیری و فریبا اسلامی که هر دو از اعضای فرقه بودند، خانهای را در خیابان سهروردی اجاره کردند. استفاده از یک زوج پوشش مناسبی برای اجارهی خانه و تغییر کاربری به شکنجهگاه بود.
دو روز اقامت محمد قدیری و فریبا اسلامی در خانهی تیمی خیابان سهروردی نگذشته بود که ربایش و انتقال شاهرخ طهماسبی که در زمان ربوده شدن ۲۸ سال بیشتر نداشت، یکی از اعضای کمیتهی انقلاب اسلامی مرکز بود که مورد سوءظن قرار گرفته بود و فرقه اقدام به ربودن وی کردند. فرقه بر این باور بود که شاهرخ طهماسبی یکی از اپراتورهای کمیتهی مرکزی است به گفتهی معاون عملیاتی واحد اطلاعات سپاه پاسداران، تنها فرد ربوده شده در عملیات مهندسی که با شبکهی عبدالله پیام ارتباط داشت، شاهرخ طهماسبی بود. به گفته ی عزت مطهری (شاهی) طهماسبی اپراتور بیسیمهای شبکهی عبدالله پیام بود و با معاون عملیاتی واحد اطلاعات سپاه در ارتباط بود. البته عزت مطهری که در مقاطعی مسئول بازپرسی کمیتهی مرکزی بود، معتقد است:
« شهید طهماسبی توی اتاق بیسیم بود و معمولاً گزارشها را رد و بدل میکرد و با بچههای بیسیم صحبت میکرد. بچه خوبی هم بود، اما خیلی هم توی این مسائل [عملیاتی] فعال نبود. آن موقع مسائل امنیتی خیلی رعایت نمیشد. شناسایی طهماسبی از طریق بیسیم بود. از طریق [صحبتهای پشت] بیسیم، طهماسبی [در نظر منافقین] یک غولی شده بود. چون همهاش توی بیسیم میگفت من طهماسبیام. خیلی مسائل امنیتی رعایت نمیشد. ایشان گزارش دهندهی بیسیم بود و روی گزارشش خیلی حساب میکردند، روی این حساب او را شناسایی کردند.»
به علاوه توضیحات مسعود. ص از مسئولان وقت بخش التقاط واحد اطلاعات سپاه نیز مؤید اظهارات عزت شاهی است:
« فرقه توی کمیته دو تا نفوذی گردن کلفت داشتند که دستگیر شدند. یکی توی اتاق بیسیم بود که او اطلاعاتی به فرقه داده بود که شاهرخ طهماسبی در اتاق بیسیم است. در واقع اپراتور اصلی شبکهی عبدالله پیام، صدای شاهرخ طهماسبی بود؛ یعنی تمام صدای رسای شبکه ی عبدالله پیام، صدای شاهرخ طهماسبی بود که با صدای رسا از مرکز، واحدها را صدا میکرد. نفوذی اتاق بیسیم به فرقه گفته بود شاهرخ در اتاق بیسیم هست و همه چیز را میداند؛ او را بدزدید تا از او به اطلاعات برسید. لذا شاهرخ طهماسبی را مظلومانه از توی خانهاش دزدیدند.»
دربارهی نخستین سوژهی عملیات مهندسی، محمدجواد بیگی که یکی از اعضای بخش ویژهی نظامی بود، اظهار میکند:
« در همین رابطه شناسایی شاهرخ طهماسبی به تیم ما داده شد. اعضای تیم ربایندهی شاهرخ، رضا میرمحمدی (فرهنگ)، حسین اسلامی (مجتبی)، جمال محمدی پیشهور (کمال) و علی عباسی دولتآبادی (هادی) بودند. در مرداد ماه ۶۱ پس از ربودن وی، او را به خانهی تیمی خیابان سهروردی، کوچهی باغ انتقال دادند.»
سرانجام پس از ربودن شاهرخ طهماسبی، فرقه او را به خانهی تیمی محمد قدیری منتقل کردند. محمد قدیری در این باره توضیح میدهد:
« شب دوم بهرام [ناصر فراهانی] حدود ساعت ۲۱ بود که به خانه آمد و گفت من و خانمم به اتاق دیگری برویم. چون که قرار است مقداری بمب در خانه بیاورند و نمیخواهند ما شاهد آن باشیم. من و خانمم نیز به یک اتاق رفتیم و من مشغول گوش کردن به بیسیم شدم تا این که در حوالی ساعت ۲۲ بود که صدای در شنیده شد و بعد از چند دقیقه بهرام مرا صدا کرد.
من به بیرون از اتاق رفتم و دو نفر را مشاهده کردم که بعداً متوجه شدم آن دو نفر فرهنگ [رضا میرمحمدی] و کمال [جمال محمدی پیشهور] هستند. بهرام به من گفت که بچهها (کمال و فرهنگ) یک نفر را چشم بسته به خانه آوردند که هنگام ورود، صاحبخانه آنها را دیده. تو به نزد صاحبخانه برو و بگو او برادر خانم تو میباشد که تصادف کرده بود و این دو نفر آن را به منظور کمک به این خانه آوردند.»
با مشکوک شدن صاحبخانه از انتقال یک فرد با دست و پای بسته، وی به شدت ترسیده بود، تا جایی که بنا به اذعان فریبا اسلامی وی با دادستاتنی تماس میگیرد و ماوقع را گزارش میدهد. محمد قدیری به ترسیدن صاحبخانه و گزارش دادن موضوع به دادستانی اینچنین اشاره کرد:
« من نزد صاحبخانه رفتم، بعد در زدم، مشاهده کردم که صاحبخانه و شوهرش در حالی که پشت در ایستاده بودند و حاضر نبودند در را باز کنند، از من پرسیدند کی هستی؟ من گفتم احمدیان هستم و چون برادر خانمم تصادف کرده و دو نفر او را به خانه رساندهاند، احتیاج به مسکن و نورالژین دارم که آنها با ترس و اضطراب گفتند که داروخانه سر کوچه است، از آنجا تهیه کنید و سپس با عجله از پشت شیشه دور شدند.
من به خانه آمدم و جریان را برای بهرام [ناصر فراهانی] تعریف کردم که او نیز گفت سریع باید خانه را تخلیه کنیم، چون امکان دارد به سپاه اطلاع دهند. بعد بهرام و فرهنگ به قصد تهیهی ماشین (سرقت آن) از خانه خارج شدند و به ما گفتند شما به انتهای کوچه بروید و منتظر باشید.
خلاصه من و خانمم و کمال که مسلح به یوزی و کلت بود، به انتهای کوچه رفتیم و هادی نیز آن برادر چشم بسته که پتو رویش انداخته بودند، به انتهای کوچه آوردند تا این که بعد از پنج دقیقه فرهنگ و بهرام با ماشین آمدند و ما همگی سوار ماشین شدیم و به خانهی خودمان که واقع در شیخ صفی بود آمدیم. حالا ساعت نزدیک به ۲۴ بود.»
بعد از انتقال شاهرخ طهماسبی به خانهی تیمی دوم در خیابان خواجه نظام، منافقین طرح شکنجهی وی را به منظور گرفتن اطلاعات کلید زدند. در واقع با تصور این که شاهرخ طهماسبی یکی از اعضای شبکهی اطلاعاتی عبدالله پیام است، منافقین در صدد آن بودند تا اولاً علت ضربه خوردن خانههای تیمی را بیابند، ثانیاً میزان نشت اطلاعات از زندانیان فرقه را بسنجند و ثالثاً اطلاعاتی را که نظام از منافقین دارد، برآورد کنند. محمد قدیری به چگونگی بازجویی از طهماسبی اشاره کرد:
« آن برادر را به داخل حمام بردند و بهرام [ناصر فراهانی] آمد و کار توضیحی کرد که او یکی از برادران خودمان میباشد که چشم بسته او را به خانه آوردیم، که من گفتم تا حالا چنین موردی چشم بسته را ندیده بودم و قانع نشدم. از طرفی دیر سه ساعت قبلش که من خودم بیسیم گوش میدادم، روی بیسیم منعکس شده بود که فردی در میدان ۸۲ نارمک یا میدان ۲۷ توسط سه نفر مسلح به یوزی به وسیلهی یک وانت پیکان ربوده شده است.
من حدس زدم که به احتمال قوی همین برادر باید باشد. تا این که بهرام [ناصر فراهانی] صبح زود ساعت ۵:۳۰ وارد خانه شد و در ساعت ۹ صبح همان روز فردی به نام اکبر [محمدجواد بیگی] که بعداً مشخص شد قبلاً دکتر طب بوده است. تا سال ۵۴ که ارتباط با منافقین گرفته است و شغل طب را رها کرده، به خانه ی ما آمد و آنها هر سه نفر به حمام میرفتند، همانجایی که برادر را قرار داده بودند. از آن روز به بعد آن برادر را به گنجهای در گوشهی اتاق بردند… من چندین بار دیده بودم که بهرام و فرهنگ مشغول پاکنویسی گزارش و به احتمال قوی بازجویی بودند.»
فریبا اسلامی نیز در تأیید اظهارات همسرش، شکنجهی شاهرخ طهماسبی را مطرح کرد:
« گاهی او را به حمام میبردند و گاهی به گنجهای که در هال قرار داشت که این گنجه حدوداً یک متر در یک متر بود و فضای تاریکی داشت و محفظهی هوایش فقط دریچهی بالای در بود، البته به جز در اصلی؛ و در بعضی مواقع من صدای خوردن شلاق یا کتک خوردن به این برادر را میشنیدم که صدایش به صورت آه خیلی ضعیفی بود و اکثراً دهانش بسته بود، به جز مواقعی که با او کار داشتند.
چون یک شب که من از خواب حدوداً ساعت ۲ بود بیدار شدم، دیدم که او آب میخواهد و صدایش خیلی ضعیف به گوش میرسید، وی من نرفتم به او آب بدهم و رفتم و خوابیدم و کاری را کردم که شمر در حق بچههای امام حسین (ع) کرده بود، ولی این پایان کار نبود. چون اکبر، بهرام، هادی و فرهنگ به این زودیها ول کن نبودند و به قول خودشان میگفتند که اطلاعات زیاد داده است، در صورتی که من یک بار از دهان خودشان شنیدم که هیچی نگفته و مقاومت کرده است.
در رابطه با شکنجهی برادر شهید شاهرخ طهماسبی افرادی چون اکبر، هادی، بهرام و فرهنگ شرکت داشتند به طور مستقیم، خودم و شوهرم در این جریان غیر مستقیم بودیم. اکبر [محمدجواد بیگی] در این جریان به طور عمده نقش بازجویی از او را به عهده داشت و هادی [علی عباس دولتآبادی] همیشه میخواست خودش را فردی بزرگ جلوه دهد و خودشیرینی کند، عمده کارش شکنجه روی شهید شاهرخ طهماسبی بود. ولی همهی اینها که نام بردم، در شلاق زدن و شکنجهی مستقیم دست داشتند و به طور ثابت بودند و فردی به نام قاسم [رضا هاشملو] هم دو یا سه بار به خانه آمد.»
نکتهی قابل توجه آن بود که بنا به گفتهی معاون عملیاتی واحد اطلاعات سپاه، شاهرخ طهماسبی در طول عملیات مهندسی هیچ اطلاعات به درد بخوری به منافقین نداده بود. عزت مطهری که در آن ایام در کمیتهی انقلاب اسلامی مسئولیت داشت، اظهارات معاون عملیاتی واحد اطلاعات سپاه را تأیید میکند و میگوید:
« بعد از شهادت طهماسبی، از طرف فرقه انعکاسی به ما نرسید، چون اینها کشته شده بودند و بازجوییهایش هم دست ما نیفتاد و چیزی هم که از ناحیهی آنها ضربه بخورد، به ما نرسید.»
پس از آن که از شکنجهی طهماسبی اطلاعاتی حاصل نشد، به قتل رساندن وی در دستور کار فرقه قرار گرفت. فریبا اسلامی دربارهی نحوهی قتل و انتقال شاهرخ طهماسبی اشاره کرد که پیشنهاد آن را همسرش محمد قدیری داده است:
« یک روز مانده بود که این برادر را ببرند، بهرام آمد و به طور ناگهانی گفت میخواهیم فردا او را ببریم، اگر پیشنهادی برای بردن او دارید، بگویید. که شوهرم به آنها گفت برای این که کسی از جریان مطلع نشود و همسایهها او را نبینند یک کارتن خیلی بزرگ بیاورید و او را داخل کارتن بگذارید و دورش را با طناب بستهبندی کنید، و گویا آنها هم همین کار را کرده بودند و به همین شیوه او را از خانه با یک ماشین سوبارو بردند و این برادر را در حمام نیز شکنجه میکردند.
در وقت رفتن هادی، بهرام، فرهنگ و طاهر بودند. بعد از بردن این برادر کفش هایش در حمام مانده بود. بعد از نشان دادن جسد آنها [شهیدان طاهری و جلیلی] در تلویزیون، هادی خیلی وحشت کرده بود، چون همه رفته بودند و فقط من و شوهرم و هادی در خانه بودیم و هادی برگشت و گفت که منافقین او را کنار گذاشتهاند و اصلاً خسرو زندی را آدم حساب نمیکند و زود بلند شد و رفت و کفشهای برادر شهید را در حمام آتش زد تا اثراتش را از بین ببرد. ما گفتیم که چرا این کار را میکنی؟ ببر و بینداز بیرون. ولی او که خیلی وحشت کرده بود، گوش نکرد و کفش را آتش زد.
در زمان تخلیهی خانه تیمیمان به علت این که دیگر نمیتوانستیم از آنجا استفاده کنیم، وقتی سراغ گنجه رفتیم، دیدیم که دو عدد پابند و دستبند پلیسی و دو عدد شلاق که کابلی بود، به هم بافته شده و دو سر شلاق گره داشت و سربی که داخل چرم بود، بعد مقداری سلاح و بمب دستی بود که من و شوهرم در قراری که با فردی به نام رسول داشتیم، به او دادیم.»
از آنجا که عناصر اصلی بخش ویژهی نظامی فرقه که تحت مسئولیت محمد شعبانی بودند و شکنجهی شهید طهماسبی را بر عهده داشتند، هیچ کدام دستگیر نشدند، اطلاعات زیادی از جزئیات ماجرا در دست نیست. از تبعات غمانگیز این شرایط آن بود که پیکر شهید طهماسبی نیز کشف نشد و تنها در کنار آرامگاه شهدای پاسدار عملیات مهندسی در بهشت زهرا (س) یادبودی برای وی بنا شد.
شکنجهی شاهرخ طهماسبی و به شهدات رساندن او سرآغازی برای خط شکنجهگری فرقه رجویبود. عملیاتی که هر چه از طول عمر چند روزهاش بیشتر میگذشت، ابعاد وحشیانهتری به خود گرفت و از شلاق زدن، به اتو کشیدن، سوزاندن و بریدن اعضای بدن رسید!
- حبیب روستا
در راستای خط عملیات شکنجه، یکی دیگر از خانههای تیمی فرقه تبدیل به شکنجهگاه مرکزی شد و قرار شد این خانه واقع در خیابان بهار تنها به همین امر اختصاص پیدا کند. مهران اصدقی دربارهی نحوهی راهاندازی این خانهی تیمی گفت:
« حوالی تیر ماه ۶۱ بود که من و مسعود قربانی در خانهای در خیابان جمالزاده با حسین ابریشمچی نشست تشکیلاتی داشتیم. پس از جمعبندی که از گزارشات کار ما کردد، خط جدیدی را به ما ارائه داد که طبق این خط ما باید بعد من بعد روی مسئلهی کسب اطلاعات از طریق شکنجه انرژی میگذاشتیم. پس از توضیحاتی که در مورد تحلیل این خط به ما داد، قرار شد خانهی خیابان بهار را آماده کنیم و به دنبال آن مصطفی معدنپیشه خانهی خیابان بهار را به همراه محمدرضا، صداگیری کرد و وسایل شکنجه تهیه شد.»
پس از این امر شناسایی اولین نفوذی احتمالی و سوژهی عملیات شکنجه از طرف فرقه به مسعود قربانی داده شد. فرقه معتقد بود حبیب روستا از اعضای سابق فرقه و هوادار فعلی، نفوذی اطلاعاتی نظام در فرقه بوده و با همکاری با نظام و لو دادن خانههای تیمی به فرقه خیانت کرده است. آشنایی حبیب روستا با اعضای فرقه رجویبه قبل از انقلاب و زندان شیراز در زمان شاهنشاهی باز میگردد که با پیروزی انقلاب این ارتباط حفظ میشود و ادامه پیدا میکند.
همسر روستا راضیه ذوالانوار دختر عموی کاظم ذوالانوار بود که خود پیشتر از هواداران فرقه رجویبوده است. فاطمه زارعی از اعضای برجستهی فرقه رجویدر شیراز و کاندیدای فرقه در اولین دورهی انتخابات مجلی نیز که با حبیب روستا و راضیه ذوالانوار در ارتباط بوده است، دربارهی این زوج میگوید:
« راضیه ذوالانوار همسر حبیب روستا و دفتردار هنرستان اختر معدل بود که در مهر ماه سال ۵۸ به ستاد منافقین مراجعه کرد. راضیه ذوالانوار هم به همراه شورهرش در تمامی این نشستها شرکت میکرد و بعد از آن که اعضایی که در محل قرار داشتند به صورت تیمبندی درآوردند و چهار نفر خواهری که در محل قرار داشتند، همگی تحت مسئولیت من قرار گرفتند و از جمله راضیه ذوالانوار.»
پس از پیروزی انقلاب، حبیب روستا در فعالیتهای فرقه رجویشرکت میکرد. روستا در بخش معلمان فرقه فعالیت تشکیلاتی کرد و پس از مدتی که به صورت تمام وقت به فعالیت تشکیلاتی خود ادامه داد، مسئول روابط معلمین شد. روستا همچنین در فعالیتهای فرقه ی خود، مسئولیت روابط عمومی معلمین و مسئولینت تیم تدارکاتی کانون را نیز بر عهده داشته و تا اوایل خرداد ۵۹ عضو شورای کانون معلمین باقی ماند.
حبیب روستا بعدها به تهران آمد و در شرکت پرسی گاز به عنوان عضو هیئت مدیره مشغول به کار شد. از آنجا که روستا متأهل بود و دو فرزند داشت، فعالیت تشکیلاتی در فرقه را ادامه نداد و در حد هوادار باقی ماند. پس از آغاز طرح شناسایی و شکنجهی افراد مشکوک، فرقه به روستا مشکوک شد. کمک کردن روستا به محمد قربانی – یکی از کشته شدگان ضربهی ۱۲ اردیبهشت – و دوستی با اعضای فرقه از یک سو و ارتباط با افراد حزباللهی از طرف دیگر علت سوءظن فرقه به روستا بود.
علاوه بر این روستا از خانهی تیمی محمد قربانی که در ۱۲ اردیبهشت ضربه خورده بود نیز اطلاع داشت که شک فرقه را بیشتر کرد. تصور مسئولان این بود که روستا با نظام همکاری میکند و خانههای تیمی را لو میدهد. روستا همچنین با افرادی نظیر هادی خانیکی – عضو سابق فرقه رجویکه به جمهوری اسلامی گرایش پیدا کرده بود – و برخی افراد نزدیک به نظام در ارتباط بود که از نظر فرقه این خود به تنهایی گناهی نابخشودنی بود.
علاوه بر موارد فوق به نظر میرسد در ربودن و شکنجهی حبیب روستا، عوامل شخصی و کینهی قدیمی مرکزیت فرقه رجوینسبت به خانوادهی ذوالانوار نیز نقش پررنگی ایفا میکند. همسر حبیب روستا، راضیه ذوالانوار و دختر عموی شهید کاظم ذوالانوار است که پیش از انقلاب در زندان منتقد و رقیب جدی مسعود رجوی و کمون او بود.
مجموعه دلایل فوق، مسئولان ارشد فرقه و همبندهای سابق ذوالانوار را به این نتیجه رساند که حبیب روستا مأمور نفوذی نظام جمهوری اسلامی و عامل آقا عبدالله در میان فرقه است و باید پس از ربوده شدن، زیر شکنجه قرار گیرد تا میزان اطلاعات وی سنجیده شود. با توجه به آشنایی حبیب روستا با جواد محمدی، قرار بر این میشود که حبیب روستا را از طریق قرار گذاشتن با جواد محمدی بدزدند. طرح ربودن حبیب روستا به پیشنهاد مسئولان فرقه به گروه داده شد که اصدقی این طرح را این گونه تبیین میکند:
« [مسعود قربانی گفت] بچهها [مسئولان ارشد فرقه ] خودشان گفتهاند که جواد محمدی با حبیب روستا دوست است و خودش میتواند او را سر قراری بیاورد و طرح ما این است که جواد سر قرار رفته و حبیب را با ماشین به خیابان بهار ببرد و من و تو نیز آنها را تعقیب کنیم و در صورتی که حبیب متوجه شد که او را میخواهیم بدزدیم، به زور سه نفری او را با ماشین به خانهی خیابان بهار میبردیم و قرارما با جواد چند روز دیگر در خانهی حیدر است.»
در خصوص نحوهی دزدیدن حبیب روستا اصدقی ماجرا را تشریح میکند:
« قرار شد منتظر بمانیم تا جواد محمدی عمل کند. بعد از چند روز مسعود قربانی به من گفت رأس ساعت ۱۳:۳۰ بعدازظهر باید سراغ طاهر [جواد محمدی] برویم و امروز او حبیب را میدزدد. ساعت ۱۳:۳۰ جواد محمدی را در خانهی حیدر دیدیم و طاهر رفت تلفن زد و گفت میآید. سپس گفت با حبیب روستا سر خیابان جیحون قرار دارد و خودش سوار ماشین شد و من و مسعود قربانی به دنبالش رفتیم. من و مسعود قربانی ماشین ژیان بودیم. قرار شد طاهر جلو برود و من و مسعود قربانی عقب.»
طرح ربایش از این قرار بود که هنگامی که حبیب روستا و جواد محمدی بر سر قرار حاضر شدند و به طرف خانه حرکت کردند، مهران اصدقی و مسعود قربانی نیز آنها را تعقیب کرده و روستا را در خانهی بهار دستگیر کنند. اصدقی روند ربودن روستا را این گونه روایت میکند:
« مسعود قربانی گفت قبل از رفتن من یک تلفن میزنم و سپس میرویم. در خیابان خوش که خانهی حیدر آنجا بود، تلفن همگانی پیدا نکردیم و خیلی معطل شدیم. طاهر [جواد محمدی] مرتب میگفت الان میآید سر قرار و مسعود قربانی گفت برو ما هم آمدیم. طاهر جلو رفت و من و مسعود قربانی آمدیم ولی طاهر را ندیدیم. رفتیم در اولین کوچه داخل خیابان جیحون سمت چپ خیابان پارک کردیم و پیاده شدیم و سر چهارراه را نگاه کردیم، وی از طاهر خبری نبود. مدت یک ربع صبر کردیم، ولی خبری نشد.
من به مسعود گفتم نکند رفته باشد. به هر حال من و مسعود سوار ژیان شدیم و سریع به طرف خیابان بهار آمدیم و وقتی وارد خانه شدیم، فقط محمدرضا در خانه بود. در را باز کرد و تا در را باز کرد، دستش را به علامت هیس جلوی بینیاش گذاشت و گفت جواد به من گفت شما اگر آمدید بگویم مورد را آورده. البته من قبل از آوردن حبیب به خانه به محمدرضا تلفن زده بودم و گفته بودم جواد با دوستش میآید خانهی شما و محمدرضا که قبلاً به او گفته بودیم یک نفر را میخواهیم اینجا بیاوریم، متوجهی قضیه شد.
من و مسعود وارد یکی دیگر از اتاقهای خانه شدیم و به محمدرضا گفتیم برو جواد را صدا کن. جواد آمد و گفت آوردمش. از جواد پرسیدم چطوری است؟ چه جوری او را باید بگیریم که صدا نکند؟ جواد گفت او خیلی ترسوست، باید یک باره دورش را بگیریم و رویش بریزیم و ابتدا دهانش را بگیریم و ببندیم و سپس دستها و پاهایش را.
جواد وارد اتاق شد و داشت با حبیب صحبت میکرد که من و مسعود قربانی به همراه محمدرضا وارد اتاق شدیم و روی حبیب ریختیم و مسعود ابتدا چسبی که در دست داشت به دهان او زد و سپس دهانش را با چسب بست و ما نیز تند تند دستها و پاهایش را میبستیم. پس از این که حبیب را بستیم، خیلی ترسیده بود و صورتش قرمز شده بود. به او گفتیم اصلاً صحبت نکند و وی را کشان کشان به حمام بردیم.»
پس از دستگیری روستا و انتقال او به حمام، اعضای بخش ویژه بدون این که از او چیزی درخواست کنند، او را کتک زدند و برای گرفتن اطلعات از روستا، از او سؤالاتی را به صورت کتبی پرسیدند. مهران اصدقی در ادامه میگوید:
« ابتدا او را به حالت فلک درآوردیم و با کابل و چک و لگد زدیم، چون میخواستیم ابتدا او را بترسانیم. حبیب اصلاً نیتوانست حرف بزند، چون دهانش را با چسب بسته بودیم. بعد از این که وی را حدود نیم ساعتی بدون سؤال میزدیم، قلم و کاغذ به دستش دادیم و گفتیم: بنویس. او مینوشت، چه بنویسم؟ که ما او را مجدداً میزدیم. سپس به او گفتیم دهانت را باز میکنیم، اگر صدایت در بیاید با یک گلوله خلاصت میکنیم.
سپس دهانش را باز کردیم و مسعود قربانی سؤال مینوشت و به حبیب میگفت بنویس و مسعود قربانی به من و محمدرضا گفت شما مطالب را نخوانید. حوالی ساعت ۳ – ۲:۳۰ بود که مصطفی معدنپیشه نیز به خانه آمد. جواد محمدی نیز میخواست از خانه برود که میگفت من ماشین حبیب را که جواد و حبیب با آن به خانهی بهار آمده بودند، با خود میبرم.
مسعود قربانی پرسید ماشینش چیست؟ گفت تویوتا وانت سفید که مال شرکتش است. جواد تویوتا را با خودب برد. بعد از رفتن جواد ما شکنجه را شروع کردیم. یک میز میوه خوری داشتیم، آن را داخل حمام آوردیم و حبیب را روی آن با طناب بستیم و با کابل به بدن او میزدیم و دهانش را گاهی با چسب میبستیم و گاهی با کهنه میگرفتیم، چون خیلی احساس درد میکرد و فریاد میزد.»
آنها سپس با حبیب روستا از موضع هواداران فرقه وارد صحبت شدند. در این باره مهران اصدقی این چنین توضیح میدهد:
« حبیب که هوادار فرقه بود، نمیدانست به وسیلهی چه کسانی دزدیده شده و مرتب میگفت من نمیدانم چه چیزی باید بگویم. خود مسعود قربانی هم نمیدانست از چه موضعی باید برخورد کند. به او بگوید ما کمیتهای هستیم یا بگوید هواداریم! هر چه روی کاغذ مسعود قربانی مینوشت از خیانتهایت بگو، حبیب چیزی نداشت که بنویسد. بالاخره مسعود قربانی به او گفت ما هوادار فرقه ا یم و تو به ما خیانت کردهای و خانهی ما را لو دادهای؛ که حبیب قسم می خورد من کارهای نیستم.
حوالی عصر بود که دیگر او را شکنجه نکردیم، چون ممکن بود صدا بیرون برود. نقابهایمان را برداشته بودیم و با حبیب روستا صحبت میکردیم و از او اطلاعات میخواستیم. او باورش شده بود که ما هوادار فرقه هستیم و میگفت من اول فکر میکردم جواد از افراد تواب و بریده است و با همکاری میکند و قصد داشته من را گیر بیندازد، ولی حالا باورم شده هک شما هوادار فرقه هستید و حتماً خواستهاید من را آزمایش کنید.
مسعود قربانی در حالی که با حبیب تند برخورد میکرد، به او گفت: تو نمیتوانی با این حرفها من را خام کنی و باید تمام اطلاعاتت را در مورد لو دادن خانههای تیمی به ما بدهی.»
شکنجهی روستا برای گرفتن اطلاعات ادامه پیدا میکند، با این حال اطلاعات خاصی مبنی بر چگونگی لو رفتن خانههای تیمی از او به دست نمیآمد. روز بعد مسعود قربانی و فرقه با تصور این که روستا دروغ میگوید، شکنجهی او را تشدید کردند و این شکنجهها اشکال جدیدی به خود پیدا کرد. مهران اصدقی مجموعه شکنجههای روستا در روزهای اول را توصیف میکند:
« ما وقتی حبیب را دزدیدیم، روز اول او را با کابل شکنجه میکردیم. شیوهی شکنجه این طور بود که او را روی میز که به طول ۷۰/۱ متر و به عرض ۷۰ سانتیمتر بود به پشت دراز میکردیم و سپس دستهای او را با طناب به دو پایه میبستیم و پاهای او را جفت هم کرده و سپس به دو پایهی دیگر میبستیم و سرتاسر بدن او را از سینه تا رانها با طناب به میز میبستیم و از پایین محکم گره میزدیم و سپس دهان او را با چسب و در در مواقعی که میخواستیم چیزی بنویسد تنها دستش راستش را باز میکردیم و جلویش میز کوچکی میگذاشتیم تا بنویسد.
از وسایل دیگری که برای شکنجهی او استفاده کردیم، هویهی برقی بود که آن را به خاطر صدایی که داشت، ابتدا برای ترساندن حبیب استفاده میکردیم. شکنجهی دیگری که روی حبیب اعمال کرده بودیم، بیخوابی بود و روز او لکه او را دزدیده بودیم تا صبح اجازه ندادیم بخوابد و او به شدت خوابش میآمد، ولی ما اجازه نمیدادیم او بخوابد.
در مواقعی هم که با حبیب کار نداشتیم، او را از روی میز باز میکردیم و با زنجیر به لولهی شیر حمام میبستیم و زنجیرها را قفل میکردیم و دو روز اول به قدری حبیب را مورد شکنجه قرار داده بودیم که او نمیتوانست توالت برود و با دست خود را روی میز میکشید و به توالت میرفت.»
بعد از این که از شکنجهها نتیجهای به دست نیامد، مسعود قربانی سؤال مدنظرش را مستقیم و به صراحت میپرسد:
« مسعود قربانی به او گفت مگر محمد قربانی خانهی تو نمیآمد؟ گفت: چراو گفت تو به او کمک مالی نیز میکردی. حبیب تأیید کرد. مسعود قربانی گفت: پس چرا به او خیانت کردی و او را لو دادی؟ (مسعود قربانی به من گفت محمد قربانی در خانهای تیمی در شمسآباد کشته شده و خانه از طریق حبیب لو رفته) و حبیب مرتب انکار میکرد و میگفت: من هوادار فرقه بودهام، چطور چنین مطلبی امکان دارد؟!»
پس از اظهارات روستا دربارهی محمد قربانی، تیم شکنجه باور میکند که او در لو رفتن خانههای تیمی هیچ نقشی نداشته است. در نتیجهی شکنجهی وی ادامه پیدا نکرد، ولی همچنان در خانهی خیابان بهار تحت مراقبت بود. گروه شکنجه خانهی بهار تا زمان ابلاغ شدن دستورات مسئولان فرقه ، از روستا خواستند افراد حزباللهی شکرت پرسیگاز و انجمن اسلامی را معرفی کند. روستا در میان افراد حزبالهی به هادی هانیکی نیز اشاره میکند که این مورد توجه فرقه را جلب میکند.
اظهارات مهران اصدقی دربارهی جلب توجه فرقه رجویبه هادی خانیکی بسیار جالب است:
« از حبیب خواستم تمامی افرادی را که به ایران وابستگی دارند، نام ببرد. او در شرکت پرسیگاز عضو هیئت مدیره بود و اکثراً افراد آنجا را میشناخت که اسامی افراد حزباللهی آنها را نوشته بود و چند نفری را که در انجمن اسلامی بودند، نام برده بود. ولی من اسامی آنها را نمیدانم.
تنها هادی خانیکی و احمد صابری در ذهن من است. چون حبیب در مورد هادی خانیکی گته بود که وی در حد مرکزیت فرقه بوده و بعد از انقلاب از فرقه کناره میگیرد و به نظام جمهوری اسلامی میپیوندد و در حال حاضر نیز مسلح میباشد، به علت این که حبیب این مطالب را در مورد هادی خانیکی گفت، ذهن ما را به طرف این رفت که هادی خانیکی را نیز بدزدیم و حتی آدرس او را به ما داد که گفته بود حوالی نیاوران است.
ولی در مورد احمد صابری تنها گفته بود وی فردی است که با نظام جمهوری اسلامی رابطه دارد و با حبیب نیز رفت و آمد دارد. مسعود قربانی گفت از بچهها میپرسم که آیا اقدام به دزدیدن هادی خانیکی و احمد صابری بکنیم یا وه و رفت و از آن به بعد ما با حبیب کاری نداشتیم و طی چند روز باد پاهایش خوابید و حالت عادی پیدا کرد و مسعود قربانی در مورد هادی خانیکی گفت بچهها گفتهاند این کار در توان ما نیست، چون هادی خانیکی را میشناسند و او فرد پیچیدهای است و ما از این یکی گول خوردهایم و نتوانستهایم از این اطلاعات بگیریم، آن وقت چطور میخواهیم با هادی خانیکی طرف شویم؟!»
پس از گذشت چند روز از سوی مقامات بالای فرقه به تیم شکنجه دستور رسید که حفاظت خانه را بالا ببرند تا یکی از اعضای رده بالا به خانه بیاید و خود کار را در دست بگیرد. فرقه معتقد بود از آنجا که اطلاعات مفیدی از شبکهی عبدالله و شیوهی ضربه خوردن و لو رفتن خانهها به دست نیامده است و چون روستا سابقهی زندان پهلوی دارد و با راههای کتمام حقیقت آشناست، پس تیم شکنجهگران به خوبی از روستا اطلاعات نگرفتهاند. عناصر فرقه در خانهی تیمی بهار، حفاظت امنیتی خانه را بالا بردند تا مسئول عالیرتبهی فرقه منافقین به خانهی تیمی بیاید و بر پیشروی کار نظارت مستقیم داشته باشد.
از طرف مرکزیت فرقه ، عزتالله اشتری یکی از مسئولان ارشد فرقه با نام مستعار عبدالله به خانه آمد تا خود شخصاً بر روند کار نظارت کند و در صورت لزوم کار را در دست بگیرد. با ورود عبدالله به خانهی خیابان بهار، فضای جدیدی بر خانه حاکم شد و شکنجهها ابعاد خشنتری به خود گرفت. مهران اصدقی فضای جدید خانهی شکنجهی بهار را تبیین میکند:
« وی بعد از ورود به خانه، ما را به غیر از محمدرضا که مواظب حبیب بود در یک اتاق جمع کرد و گفت کار اطلاعاتی خیلی پیچیده است و باید در این کار طوری عمل کنیم که دشمن نتواند سر ما کلاه بگذارد. الان حبیب روستا کاری کرده که شما حتی انتظار آزاد کردنش را دارید، در حالی که او زندانی زمان شاه بوده و تجربه دارد و حقیقت را نمیگوید و سر شما کلاه گذاشته، او در لو دادن خانهی تیمی با ایران همکاری کرده است.
موقعی که عبدالله به خانه آمد، ساعت ۷ شب بود. باید تا شب کامل نشده، شکنجه را شروع میکردیم. خود عبدالله نقابی به صورتش زد و آمد حبیب را دید. حبیب که خیلی ترسیده بود، هیچ چیز نمیگفت. عبدالله به او گفت: تو چرا حقایق را نمیگویی؟ امشب دیگر فرصت تو تمام شده، بیچارهات میکنیم و سپس حبیب را بستیم و با کابل شروع به زدنش کردیم و خود عبدالله هویه را داغ میکرد و ابتدا حبیب را از صدای هویه میترساند و سپس آن را به بدن حبیب میچسباند که حبیب فریاد میزد و دهان او را گرفته بودیم.
سپس حبیب گفت: میخواهم حقایق را بگویم. خودکار و کاغذ را به او دادیم. شروع کرد مطالبی را نوشت و گفت اطلاعاتم را به فردی رد میکنم. بعد از ۵ سؤال که عبدالله نوشت، گفت این دارد دروغ میگوید. از حبیب سؤال کرد راست میگویی یا دروغ؟ که حبیب گفت من از ترسم دارم دروغ مینویسم و مجدداً او را شکنجه میکردیم. تا ساعت ۹ شب همین کار را ادامه دادیم. ولی نتیجهای نگرفتیم و شب او را رها کردیم. عبدالله شب به ما گفت حبیب در لو دادن خانه شمسآباد دست داشته، ولی میداند اگر اعتراف کند، او را میکشیم.»
از آنجا که عبدالله نیز نتیجهای به دست نیاورده بود، روز بعد نیز شکنجهی روستا ادامه پیدا کرد، ولی نتیجهای عاید فرقه نشد و اطلاعاتی از نحوهی لو رفتن خانهی تیمی شمسآباد به دست نیامد. مهران اصدقی حوادث روز بعد از نیز توضیح میدهد:
« صبح که شد، مجدداً حبیب را با کابل میزدیم، ولی در مورد مسئله لو دادن خانهی شمسآباد هیچ اطلاعاتی به دست نیامد و عبدالله تا عصر خانه بود و به کار ما نظارت داشت. حبیب در مورد لو دادن خانهی تیمی و جریان محمد قربانی که در خانهی شمسآباد میرفته، هیچ چیزی نگفت و میگفت هر کس را بخواهید من در دستگیریاش با شما همکاری میکنم. در مورد هادی خانیکی میگفت خانهاش در نیاوران است و میتوانم با او تماس بگیرم و شما وی را بگیرید. چون او فرد پیچیدهای است و من میدانم که با جمهوری اسلامی همکاری میکند. ولی عبدالله تأکید داشت که در مورد خانهی تیمی شمسآباد و نحوهی لو رفتن آن سؤال کند.
بالاخره که نتیجهای حاصل نشد، عبدالله نقابش را برداشت و به حبیب گفت: من را میشناسی؟ حبیب گفت: نه! عبدالله گفت: من دوست محمد هستم، چرا واقعیت را نمیگویی؟ ما تو را بیخودی نگرفتهایم، همه چیز را در مورد تو میدانیم و تو را گرفتهایم. تو خانهات مگر در خیابان شارق نیست؟ حبیب گفت: چرا. عبدالله ادامه داد خانهات زیر نظر بوده، امکاناتی که به محمد میدادی بیهوده نبود، برای جلب اطمینانش بوده. حبیب میگفت: محمد چند بار به خانهی ما آمده بود، این آخریها دیگر نیامد و من از او اطلاعی ندارم.»
شدت شکنجهها تا جایی افزایش یافت که روستا از فرقه به تنگ آمد. در انتها بدون آن که اطلاعات مورد نظر از روستا گرفته شود، اشتری دستور کشتن روستا و انتقال جسدش را به تیم شکنجه داد. مهران اصدقی اظهارات عبدالله اشتری را بازگو میکند:
« تا عصر ما با وجود شکنجههایی که با کابل و هویه برقی کرده بودیم، هیچ نتیجهای نگرفتیم و عصر که [عبدالله] میخواست از خانه برود، ما را جمع کرد و گفت حبیب میداند اگر اعتراف کند که خانههای ما را لو داده، او را میکشیم؛ به همین خاطر زیر بار این مسئله نمیرود و لو دادن خانههای تیمی را انکار میکند، ولی ما میدانیم او این کار را کرده است. بنابراین فردا او را بکشید، ولی نحوه ی آن را برای ما مشخص نکرد و گفت ضرورت چندانی نداردکه او را چال کنید. میتوانید در حفرهای در بیابان بیندازید و سپس سراغ حبیب رفت و گفت یا به اینها اطلاعات میدهی یا این که تو را خواهند کشت. ولی حبیب که حالش خیلی بد بود، هیچ جوابی نمیداد.»
با وجود این که بخش ویژه قص داشت در روز بعد همان طور که فرقه دستور داده بود روستا را به قتل برساند، حبیب روستا زیر شکنجه جان خود را از دست داد. مهران اصدقی که در این لحظه در کنار روستا حضور داشت، دربارهی این لحظه میگوید:
« حبیب حالش خیلی بد نبود و وقتی عبدالله رفت، من و مسعود قربانی با کابل او را میزدیم و مصطفی دهانش را گرفته بود. حین زدن متوجه شدیم که حبیب دچار تنگی نفس شده و سرش را این طرف و آن طرف تکان میدهد و خرخر میکند که ما فکر کردیم دارد الکی این کارها را میکند و اعتنایی نکردیم که ناگهان بدنش شل شد و ما دیگر او را نزدیم و متوجه شدیم که بدنش دارد یخ میکند و سپس مصطفی گفت: نبضش کار نمیکند و حبیب مُرد و خیلی ناراحت بودیم که الان جسدش در خانه بو میگیرد و هیچ برنامهای نریخته بودیم.»
روز بعد از کشته شدن حبیب روستا، مصطفی معدنپیشه با همراهی و کمک محمد گیلانی با ماشین جسد وی را از منزل به بیابانهای اطراف تهرانپارس منتقل میکنند و بدون دفن کردن جنازه آن را در بیابان رها میکنند. در خصوص بستهبندی و انتقال جسد روستا، مهران اصدقی میگوید:
« بعد از این که جنازهی حبیب روستا را با طناب بستهبندی کردیم، داخل پتو گذاشتیم و پتو را نیز با طناب بستیم و تا صبح جنازه در خانه بود و صبح زود مصطفی ماشین پیکانی را که داشتیم، جلوی خانه آورد و آن را روشن گذاشت و صندوق عقب آن را نیم باز گذاشت و جسد را من و محمدرضا داخل صندوق عقب انتقال دادیم و مصطفی آن را با خود برد و در بیابانهای حوای تهرانپارس رها کرد.»
اصدقی دربارهی همراهی محمد گیلانی – که از جریان شکنجهی هوادار فرقه اطلاع نداشته است – با مصطفی معدنپیشه در انتقال جسد توضیح میدهد:
« جنازهی حبیب روستا را مصطفی معدنپیشه با خود برده بود که در بیابان بیندازد که محمد گیلانی را نیز با خود برده بود و وقتی محمد گیلانی متوجه میشود که این جسد است، میترسد و میپرسد کیست؟ که مصطفی به او میگوید یکی از هواداران تشکیلاتی ماست که در عملیات کشته شده. همان روز یا چند روز بعد محمد گیلانی را دیدم که به من گفت: این پسر در علمیات کشته شده بود. من دیدم چنین برنامهای نداشتهایم، متوجه شدم مصطفی جسد را به همراه محمد گیلانی برده و انداخته؛ به محمد گیلانی گفتم: از بچههای خودمان بوده.
بعد از مصطفی پرسیدم، گفت: من نمیدانستم جسد را کجا بیندازم، پیش محمد رفتم و گفتم بیا بریم یک جایی مقداری چیز دارم میخواهم بریزم. سپس با محمد گیلانی به محل بیایان میروند و جسد را همینطور میاندازند که مصطفی میگفت محمد خیلی ترسیده بود. وقتی متوجه میشود جسد است به مصطفی میگوید چرا من را آوردی؟ مصطفی گفت: به همین خاطر نتوانستم جسد را جای درستی بیندازم چون محمد ترسیده بود و سپس میآیند که مصطفی به محمد گیلانی میگوید این از بچههای خودمان بوده و کشته شده و علت این که محمد گیلانی از من این سؤال را کرده بود، همین بود.»
مدتی پس از رها شدن جنازهی حبیب روستا در بیابان، شخصی به پاسگاه منطقه مراجعه کرد و خبر از کشف یک شیء مشکوک در داخل گودالی در تپههای قریه ناران و مناطق اطراف پاسگاه داد که با حضور مأموران پاسگاه در محل جنازهی روستا کشف شد. ژندارمری لشگرک به دادستانی انقلاب اسلامی تهران گزارش میدهد:
« در ساعت ۱۷:۲۰ مورخه ۱۰/۵/۶۱ برابر اطلاع شخصی به نام محمد .. مبنی بر این که در اطراف قریه ناران در تپههای قریهی مذکور در ۸ کیلومتری پاسگاه شیءای مشکوک به پتو پیچیده شده و داخل گودالی افتاده است که بلافاصله مأموران به محل اعزام و مشاهده گردیده که محموله حاوی یک جسد است که در اثر طنابپیچ جان سپرده است که در همین تاریخ در اجرای دستور مقام قضایی جسد تحویل پزشکی قانونی گردیده و هویت جسد مشخص نگردیده است و اداره ی پزشکی قانونی علت فوت مرد ناشناس را ضربه با جسم سخت بر سر و خفگی با طناب اعلام نموده است.»
- عباس عفتروش
با وجود ربایش و شکنجهی دو نفر در شکنجهگاههای بخش ویژهی نظامی، فرقه نتوانسته بود اطلاعات مفیدی دربارهی نحوهی ضربه خوردن خانههای تیمی کسب کند. هم زمان با این اتفاقات، شناسایی فرد جدیدی در دستور کار یکی از واحدهای عملیات مهندسی قرار گرفت. مظنون جدید شخصی به نام عباس عفتروشبود؛ فردی که شغلش کفاشی بود و برای امرار معاش شبها به نگهبانی میپراخت.
همسر عفتروش روزها در یک آموزشگاه تعلیم رانندگی به کلاس رانندگی میرفت. یکی از مدرسین این آموزشگاه فردی به نام کریمی بود که در حال حاضر با کمیتههای انقلاب همکاری میکرد. تحلیل فرقه آن بود که کریمی به همراه همسر عباس عفتروش روزها برای شناسایی خانههای تیمی در خیابانها گشت میزنند. مهران اصدقی این تحلیل بافی فرقه را این گونه تشریح کرد:
« بعد از دزدیدن حبیب روستا کار مشخصی نداشتیم و مصطفی [معدن پیشه] به همراه تیمش خسرو زندگی و محمدجعفر هادیان به بنگاهها مراجعه میکردند تا اطلاعات کسب کنند. در همین حین بود که مسعود قربانی گفت یک فرد دیگری شناساییاش را قرار است بیاوریم که وی کاملاً اطلاعاتی است و بعد از این که مصطفی را به شناسایی محل فوق فرستاد، طرح آن را ریخت.
مصطفی مغازهی کفاش را دیده بود. وقتی میخواستیم وارد جریان شویم، شناسایی به این صورت بود که زن کفاش با وجود این که تصدیق رانندگی دارد، هر روز به همراه فردی که در شناسایی گفته شده بود ساواکی است، برای تعلیم میرود و گفته شده بود این فرد احمدرضا کریمی نام دارد و در آموزشگاهی که آدرس آن را ننوشته بود، کار میکند؛ ولی اسم آموزشگاه بود.
در شناسایی ذکر نشده بود منزل احمدرضا کریمی کجاست و ما به گمان این که احمدرضا کریمی در همین خانهی کفاش است، طرح را ریخته بودیم و قرار شده بود مصطفی، جعفر و خسرو در خانه بروند و کفاش را بدزدند و همان جا از او سراغ احمدرضا کریمی را بگیرند و به گمان این که احمدرضا کریمی همان جاست؛ او را نیز بدزدند. مصطفی، خسرو و جعفر میروند خانهی کفاش ولی در آنجا نبوده که به مغازهاش مراجعه میکنند و با این محمل که او را برای پاسخ به چند سؤال به کمیته میبریم، میدزدند.»
یکی از اعضای سابق فرقه رجویکه از شهرت و اهمیت خاصی برخوردار است، احمدرضا کریمی نام دارد. در زمان رژیم پهلوی و در سول سالهای ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۱، احمدرضا کریمی تماسهای غیر تشکیلاتی و بعضاً تشکیلاتی با برخی از اعضای فرقه داشت. وی از تابستان ۱۳۵۱ همراه با یک دانشجوی عراقی گروهی مستقل به راه انداخت. این گروه در اوایل سال ۱۳۵۲ توسط ساواک کشف شد. کریمی در یک مصاحبهی تلویزیونی شرکت کرد و از آن پس به همکاری با رژیم متهم شد. به گونهای که یو را عامل نفوذی و جاسوس ساواک میدانستند.
در ماههای نخست پیروزی انقلاب اسلامی، کریمی به زندان افتاد که چند ماه از این دوران در سال ۱۳۵۸ را با شهرام به سر برد. برخی از اعضای فرقه وی را متهم به جاسوسی از شهرام به نفع جمهوری اسلامی میکنند. فرقه رجویهمچنین معتقد است کریمی همکار دستگاههای امنیتی پهلوی و جمهوری اسلامی است.
این که شخص تحت تعقیب فرقه ، همین احمدرضا کریمی است یا نه به وضوح مشخص نشده است؛ با توجه به ناشناخته بودن و عدم وجود اطلاعات دقیق از وی، ممکن است احمدرضا کریمی تنها یک تشابه اسمی باشد، وی از طرف دیگر برخی از خصوصیات این شخص نظیر اطلاعاتی بودن، همکاری با ساواک و جمهوری اسلامی و گشت ماشینی زدن در شهر به منظور شناسایی فرقه (که از نظر اعضای فرقه از موارد اتهامی کریمی است) این احتمال را تقویت میکند که وی همان عضو قدیمی فرقه باشد. به هر حال خسرو زندگی که یکی از سه ربایندهی عباس عفتروش بود، در این خصوص اظهار داشت:
«یک روز عصر رسول [مصطفی معدنپیشه] آمد و گفت که برای شب به جایی مراجعه میکنیم و شخصی را با خود میبریم. راجع به اسم و مشخصات او چیزی به ما نگفت و گفت که حزباللهی است و پاسدار است. شب ساعت ۹:۴۵ به سمت [محل] فوق با ماشین حرکت کردیم که سه نفر بودیم: رسول، جعفر [هادیان] و من.
به محل فوق واقع در شمیراننو رسیدیم که از جلوی مغازه فرد مورد نظر که گویا کفاش بود، رد شدیم و رسول گفت که هست ولی دو نفر هستند. دوباره دور زدیم و در نزدیکی مغازه پارک کردیم. جعفر و رسول به داخل مغازه رفتند و به فرد مورد نظر گفتند ما از طرف کمیته آمدیم و شما باید برای چند سؤال به آنجا تشریف بیاورید که فرد مورد نظر بلند شد و آمد. سوار ماشین شدیم، چشمها و دستهای او را بسته و [پس از رسیدن به خانه تیمی، رسول] خود فرد مزبور را به داخل خانه برد.»
با ربودن عباس عفتروش، همچون قربانیهای پیشین روند شکنجه از همان لحظات اول آغاز شد. هدف «مهندسین» فرقه از شکنجه ی عباس عفتروش، به دست آوردن اطلاعاتی از احمدرضا کریمی و سایر بازماندگان رژیم پهلوی بود که با نهادهای امنیتی نظام همکاری میکنند. اصدقی که خود از شکنجهگران عفتروش در این خصوص گفت:
« با ورود به خانه، کفاش را به داخل حمام بردیم و از موضع این که کمیتهای هستیم، شروع به شکنجهی او کردیم که مردی لاغر اندام و ضعیف بود که در مقابل کابل زدن ما ناله میکرد و میگفت هر چه بخواهید، در مورد شغلش که گفت در شرکتی – فکر کنم پالایشگاه نفت گفت – کار میکند و شبها برای نگهبانی انجام میرود و روزها نیز در مغازه کار میکند.
ما بعد از این سؤالات از او خواستیم که تمامی فعالیتهای ضد انقلابی خود را بنویسد و رابطهاش با گروهکها را بنویسد. مسعود قربانی گفت به علت این که فکر میکند ما کمیتهای هستیم، این طوری ممکن است بگوید من را اشتباه گرفتهاید و من خودم در لو دادن خانههای تیمی شرکت داشتهام؛ ولی فرد کفاش جواب داد من هیچ فعالیت ضد انقلابی نداشتهام و از منافقین از خدا بیخبر بیزارم.
سؤالی که مسعود قربانی از او کرد این طور بود که میخواست به حساب خودش کفاش را گول بزند، به همین خاطر گفت به ما اطلاع دادهاند تو با منافقین رابطه داری. کفاش قسم میخورد که من رابطهای نداشتمام و حزباللهی هستم. میتوانید بروید از کارخانه تحقیق کنید. من خیلی با انجمن اسلامی همکاری داشتهام و حتی در اخراج یکی دو نفر از کارکنان کارخانه شرکت کردهام و گزارش دادهام، بالاخره نتیجهای نیز گرفته نشد.»
عفتروش که کاملاً با چنین فضاهایی بیگانه بود، نمیدانست اعضای فرقه به دنبال چه چیز میگشتند. از طرف دیگر تیم مهندسی اصرار داشت تا اطلاعاتی ولو اندک دربارهی احمدرضا کریمی یا آقا عبدالله زا کفاش کسب کند. همچنین آنها گمان میکردند همسر عفتروش برای گشت خانههای تیمی با احمدرضا کریمی همراه است و میخواستند از شگردهای آنها مطلع شوند.
تنها اطلاعات به دست آمده از بازجویی عباس عفتروش نشانی خانهی کریمی بود؛ در حالی که خود وی و همسرش نیز متهم به ردگیری خانههای تیمی بودند ادامهی این روند بازجویی به بخش ویژهی فرقه ثابت کرد که همچون حبیب روستا، عفتروش نیز اطلاعاتی از چگونگی لو رفتن خانهها ندارد.
پس از آن که تنها اطلاعات حائز اهمیت کفاش به دست آمد، بخش ویژه بر آن شد تا به منزل احمدرضا کریمی مراجعه کند و او را از مقابل منزلش برباید. برای این کار مصطفی معدنپیشه، خسرو زندی و محمدجعفر هادیان وارد عمل شدند. خسرو زندی به اتفاقاتی که حین مراجعه به منزل احمدرضا کریمی رخ داد، اشاره کرد:
« باز رسول [مصطفی معدنپیشه] مراجعه کرد و به ما گفت که به آدرس فوق میرویم و شخصی است که بازپرس رکن دو ارتش بوده و اخراج شده و گویا ساواکی بوده و الان با اینها همکاری میکند و گفت که به اینجا میرویم و این شخص که (…) کریمی نام دارد با خود میآوریم. ساعت ۷ عصر حرکت کردیم. من و جعفر با هم و رسول به تنهایی خود را به محل مزبور رساند و ماشین نیز که محتوی یک عدد ژ۳ بود، قبلاُ جعفر آن را به آنجا برده و آن را پارک کرده بود.
در ساعت ۸ به محل فوق رسیدیم. سوار بر ماشین شدیم و به جلوی منزل فوق رفته، رسول به جلوی خانه رفت و با زن وی صحبت کرد و گویا خود شخص نبود. سپس ما به داخل خانه رفتیم. رسول گفته بود که ما از کمیته آمدهایم و چند سؤال با وی داریم، میکنیم و میرویم که پس از ۴۵ دقیقه که آنجا بودیم و او نیامد، رسول از آنها خداحافظی کرده و گفت فردا صبح میآییم و بعد از آنجا سوار ماشین شدیم و به طرف خانهمان (…) آمدیم.»
با وجود آن که افراد بخش ویژه گفتند برای صحبت را کریمی باز میگردند، به خاطر لو رفتن عملیات، مراجعهی مجدد ناممکن شد. خبر مراجعهی افراد مشکوک به منزل کریمی در بیسیم نهادهای انتظامی و امنیتی منعکس شد و ادامهی عملیات از این مسیر به خطر افتاد. مهران اصدقی دربارهی لو رفتن این مراجعه گفت:
« حوالی شب، مصطفی، خسرو و جعفر به خانهی احمدرضا کریمی میروند و من و مسعود قربانی صامت گوش میکردیم که چه خواهد شد. ناگهان حوالی ساعت ۸ پشت صامت گفتند ماشین پیکان اخرایی مربوط به کدام کمیته بوده و برای ما مشخص شد که بچهها آنجا رفتهاند. تا این که رحمان [مصطفی معدنپیشه] آمد و گفت ما رفتیم داخل خانه و حدود ۴۵ دقیقه الی یک ساعت در خانه بودیم، ولی به جز زن، پسر و دخترش هیچ کس نبود و منتظر ماندیم، ولی نیامد و بالاخره آمدیم و به این ترتیب ما نیز به خاطر لو رفتن جریان دیگر قضیه را پیگیری نکردیم، چون هدف اصلی ما احمدرضا کریمی بود و موفق نشده بودیم و کفاش نیز در خیابان بهار نگهداری میشد، تا این که جریان دزدیدن برادران پاسدار پیش آمد.»
طرح دزدیدن کریمی به بنبست رسیده بود و عملاً دستهای بخش ویژه از سر نخهای عفتروش خالی بود. وی اطلاعات بیشتری نداشت و موضوعات ارائه شده نیز با لو رفتن خانههای تیمی بیارتباط بود. با این حال شکنجه عفتروش ادامه پیدا کرد. ادامهی شکنجهی وی نه به خاطر کسب اطلاعات که به منظور گرفتن انتقام و فرو نشستن آتش کینه نسبت به نظام و افراد حزباللهی بود.
در حالی که عباس عفتروش در شکنجهگاه خیابان بهار زندانی بود، ماجرای ربایش دو پاسدار به نامهای طالب طاهری و محسن میرجلیلی پیش آمد. پس از این اتفاق وقت و نیروی واحد شکنجه تماماً روی دو پاسدار متمرکز شد و آنها کمتر به اذیت و آزار عفتروش پرداختند. پس از چند روز که عملیات مهندسی به روزهای آخر خود رسید و دستور قتل همهی زندانیان صادر شد، عباس عفتروش به همراه سایر زندانیها کشته شد. مهران اصدقی دربارهی چرایی این جنایت توضیح داد:
« از آنجا که خط شکنجه نباید لو برود و هر کس را که ما میربودیم در نهایت چه اطلاعات بدهد و چه اطلاعات ندهد باید کشته میشد و از قبل نیز چالهای برای دفن این افراد کنده شده بود، باید فرد کفاش را میکشتیم و همان روز که پاسداران را کشتیم، وی را نیز بعد از شکنجه زیادی که شده بود، به همراه پاسداران کشتیم.
کفاش رابه همراه دو پاسدار روی صندلی بستیم و چشمهایش را بستیم و با میلههای سربی او را بیهوش کردیم. سپس به وی آمپول سیانور تزریق کردیم که از گلویشان صدای خرخر میآمد و در حالی که هنوز زنده بودند و در حال جان دادن بودند، بدن آنها را طوری طنابپیچ کردیم که داخل صندوق عقب ماشین جا شود. بستهها را داخل صندوق عقب ماشین گذاشتیم و ساعت ۹ شب ماشین حامل اجساد را تحویل خسرو زندی دادیم و او به همراه محمدجعفر هادیان آنها را برای دفن بردند.»
طالب طالبی و محسن میرجلیلی
در میان تمامی قربانیان عملیات مهندسی، بدون شک وحشیانهترین و دلخراشترین شکنجهها روی طالب طاهری و محسن میرجلیلی، دو پاسدار کمیته صورت گرفت. شکنجههایی که حتی اعضای بخش ویژه فرقه نیز سعی داشتند از زیر بار آن شانه خالی کنند و مسئولیت آن را بر عهده نگیرند. از آنجا که بخش ویژه فرقه با وجود دستگیری و شکنجهی سه نفر نتوانسته بود به علت ضربه خوردنها دست یابد و معمای آقا عبدالله نیز حل نشده بود، اعضای این بخش تمامی مسئولیتهای دیگر خود را رها کرده بودند و اولویت اول و آخرشان پیدا کردن آقا عبدالله بود.
از بین رفتن سرنخها نیز مزید بر علت شد تا فرقه دیوانهوار درصدد یافتن این شخص و منهدم کردن سامانهی اطلاعاتی او برآید. مظنون شدن و دستگیری طالب طاهری و محسن میرجلیلی پیش آمد. مهران اصدقی دربارهی علت ربایش این دو پاسدار گفت:
«در خیابان کارون بالای نمایشگاه خانهای بود که خانهی مسئولان بالای نظامی بود و در آن رحمت [حسین ابریشمچی]، رحیم [مهدی کتیرایی] و نادر [محمد شعبانی] بود. مسئول امنیتی خانه مزبور یک روز میبیند طالب [طاهری] در نانوایی روبروی خانه است. به او مشکوک میشود و مورد تلقی میکند. جهت برخورد میرود و از او محل فروش لوازم یدکی ماشین را میپرسد که طالب آدرس درست میدهد و به همین جهت مشکوکیت برطرف میشود.
اما روز بعد مجدداً طالب را میبیند و وقتی دقت میکند، میبیند ۶ نفر هستند که با یک تویوتا سربی یا نقرهای در منطقه آمدهاند و دو نفر هم با موتور هستند بعد از لحظهای طالب و محسن در بالای پشتبام خانهای دیده میشوند که بیسیم در اختیارشان بوده، به همین جهت مورد را کاملاً مشکوک تلقی کرده و جهت گرفتن آنها میروند که طاهر [جواد محمدی]، علی عرب [محمود رحمانی] و حسن [نبی ضیایینژاد] این کار را انجام میدهند و بعد از این که آنها را گرفتند، آنها را داخل ماشین پیکان کرده بودند و سر آنها را پایین گرفته بودند. البته از موضع گشت کمیته برخورد کرده بودند تا آنها مقاومت نکنند.»
اصدقی همچنین به چگونگی ربایش طالب طاهری و محسن میر جلیلی نیز اشاره کرد:
« آنها [اعضای بخش ویژه] به خیابان میآیند و منتظر میمانند که آنها [دو پاسدار] از بالای پشتبام پایین بیایند. یکی از برادران پاسدار میرود و با یک ماشین تویوتا که مربوط به خودشان بوده تماس میگیرد. طاهر [جواد محمدی] مطمئن میشود که اینها جایی را زیر نظر داشتهاند. وقتی برادر طالب طاهری با محسن میرجلیلی در خیابان تماس میگیرد، طاهر به همراه دو نفر دیگر با پیکان سریعاً جلوی آنها پیچیده و بدون این که به آنها فرصت دهند، آنها را خلع سلاح میکنند و بیسیم را میگیرند و میگویند که ما از کمیته هستیم و آنها هر چه میخواهند حرف بزنند، آنها را کتک میزنند و به زور داخل ماشین کرده و روی صندلی خمیده مینشانند.»
پس از ربایش طالب طاهری و محسن میرجلیلی، تروریستهای بخش ویژه بلافاصله آنها را به شکنجهگاه خیابان بهار منتقل می کنند؛ جایی که هم زمان عباس عفتروش نیز در آنجا تحت نظر بود. پس از انتقال دو پاسدار به شکنجهگاه بخش ویژه، جریان بازجویی و شکنجه به سرعت آغاز میشود:
« موقع دزدیدن برادران پاسدار، طاهر [جواد محمدی] و رضا هاشملو و نبی ضیایینژاد شرکت داشتند که وقتی برادران را به داخل ماشین میبرند با مشت و تهدید و فشار آنها را داخل ماشین میکنند و سر آنها را زیر صندلی خم میکنند و به خانهی خیابان بهار میآورند که به طرز ناجوری وارد خانه کرده بودند و ساعت نامناسبی از روز نیز بوده (حدود ساعت ۱۱ صبح).
موقعی که آنها را داخل خانه میآوردند، آنها عکس [موسی] خیابانی را که داخل اتاق آویزان بوده، میبینند و تا حدی متوجه میشوند و دیگر نمیشد از موضع کمیتهای با آنها برخورد کرد. سریعاً آنها را جدا میکنند و طالب را داخل اتاق و محسن را داخل حمام میبرند و طاهر شروع به شکنجه با کابل میکند و به آنها میگوید در آن محل چه کار داشتهاید؟ که به طور جداگانه گفتند که ما عضو [کمیته] مواد مخدر هستیم.
طاهر از آنها میپرسد روی پشت بام چه کار داشتید؟ که میگویند یک قاچاقچی را زیر نظرداشتهایم و میخواستیم او را دستگیر کنیم. با یک دستی زدن و شکنجه با کابل و هویه، محسن اسم اصلی خود را گفت و سپس طالب اسم اصلی خود را میگوید و چند کارت و عکس و کاغذ از جیب آنها به دست میآید که طاهر با خودش میبرد.
سپس با شکنجه با کابل و هویه آنها میگویند که در کمیتهی شهربانی هستند و خانهای را زیر نظر داشتهآند که فردی به نام عباس آنجا میآمده و هر دو نفر همین مطلب را میگویند، البته محسن میگوید که طالب از او مسئولتر است. جواد محمدی مطمئن میشود که خانهشان در خیابان کارون زیر نظر نبوده و سریعاً میرود به بچههای بالا خبر دهد.»
شکنجهگران فرقه که گمان میکردند طالب طاهری و محسن میرجلیلی از اعضای تیم ۳۰ نفره آقا عبدالله هستند، به منظور یافتن آقا عبدالله، شگردهای کاری او و متلاشی کردن سامانهی اطلاعاتی وی، سؤالات بازجویی را تنظیم کردند. مدتی بعد در حالی که محسن میرجلیلی، طالب طاهری و عباس عفتروش در شکنجهگاه بخش ویژه اسیر بودند، ربایش خسرو ریاحی نظری رخ داد. با وجود این که دو پاسدار، اطلاعات پراکندهای نظیر نحوهی آموزش یا تعداد پاسداران کمیتهی مبارزه با مواد مخدر را معرفی کردند، منافقین نتوانستند هیچ اطلاعاتی دربارهی علت ضربهها به خانههای تیمی به دست آورند:
« ما به آنها گفتیم که هر مطلبی که از جریان ۱۲ اردیبهشت و ضربهی موسی خیابانی میدانید، بگویید. طالب که واردتر از محسن بود میگفت من چیزی از ضربهی ۱۲ اردیبهشت نمیدانم و من در کمیتهی مشترک هستم. آن ضربات را شما از سپاه خوردهاید و به این ترتیب از پاسخ صریح به سؤالات خودداری میکرد که چند بار عصبانی شدم و او را با کابل زدم. به او گفتم شما ما را مجبور به انجام چنین کاری کردهاید.»
از پیش مشخص شده بود که طاهری و میرجلیلی خانهی مرکزیت فرقه را تحت نظر نداشتند و خانهی مذکور شناسایی نشده بود، همچنین عدم ارتباط آنها با شبکهی آقا عبدالله نیز معلوم شد. با این حال جرم نابخشودنی پاسداری موضوعی نبود که فرقه از آن چشمپوشی کند. مضاف بر آن کوچکترین اطلاعاتی دربارهی عملیات مهندسی نباید به خارج از بخش ویژهی فرقه درز پیدا میکرد. در نتیجه گرفتن انتقام، جایگزین گرفتن اطلاعات شد:
« حوالی ظهر بود که طاهر و مسعود قربانی آمدند و با حالتی خندان و در حالی که میگفتند بالاخره معلوم شد، برای بچهها که بخش ویژه در تور نبوده و به همین خاطر از همهی افراد بخش به خاطر این مسئله قدردانی کردهاند، ولی امروز کار خیلی مهمی داریم. درست است که اینها خانهی ما را زیر نظر نداشته اند، پولی ما نباید از اینها که پاسدار هستند و خانهی دیگری را زیر نظر داشتهاند، بگذریم و بچهها گفتهاند هر کاری خواستید میتوانید با اینها انجام دهید؛
اگر توانستید اطلاعات بگیرید و اگر نتوانستید انتقام. حتی میگفت طرحی داریم که اینها را به خیابان ببریم و ماشین را باز کنیم و در یک منطقهی شلوغ آنها را به رگبار ببندیم و دو کوکتل روی آنها بزنیم، ولی هنوز این مسئله از طرف بچهها تصویب نشده و کاری که ما امروز داریم، گرفتن اطلاعات در غیر این صورت انتقام است.»
نهایتاُ در روز آخر طرح گرفتن انتقام از دو پاسدار جنایتی را رقم زد که در طول تاریخ معاصر ایران کم نظیر بود:
« سپس جواد [محمدی] وارد اتاق شد و طالب را دید که نشسته است. چند سیلی محکم به گوش او زد. جواد محمدی به من گفت اینها را بترسانید. من که فکر میکردم اطلاعات خیلی زیادی از آنها گرفتهام، به جواد گفتم دیشب اطلاعات زیادی به من داده و تو نباید این طوری برخورد کنی؛ ولی جواد گفت باید بترسند. سپس هویه را آورد و به بدن طالب میچسباند که میخواست فریاد بزند، ولی طاهر به او میگفت اگر صدایت در بیاید، بیشتر میسوزانمت! و طالب به من نگاه میکرد تا شاید چیزی بگویم، ولی من هیچ کاری نمیکردم.
مسعود قربانی نیز اتو را به کمر محسن چسباند که بیهوش شده بود و مسعود قربانی گفت اینها را باز هم بزنید تا بترسند که محسن را با کابل زدیم، ولی طالب را شکنجه نکردیم و من مطالبی را که جمعآوری کرده بودم به مسعود قربانی دادم و آنها رفتند. محسن و طالب حالشان خوب نبود و احساس درد میکردند. وقتی پیش طالب آمدم به من گفت تو را به خدا نگذار اینها من را بزنند. من به او گفتم تو اگر همکاری کامل کنی تو را نه میزنند و نه میکشند، ولی من بیوجدان هنوز خبر نداشتم که چقدر کار وحشیانه و ناجوانمردانهای را پیش گرفتیم.»
در حالی که شکنجهگاه بخش ویژه چهار زندانی را در خود جای داده بود، کشته شدن خسرو ریاحی اتفاق افتاد. به شهادت رسیدن خسرو ریاحی به ضربه گلوله منافقین در حالی رخ داد که وی موفق شده بود با تروریستها درگیر شود. صدای بلند گلوله امنیت شکنجهگاه خیابان بهار را به خطر انداخت و نتیجه آن، پایان عملیات مهندسی و تخلیهی کامل شکنجهگاه بود. با صدور فرمان قتل همهی زندانیان، شکنجهی وحشیانه پیش از قتل دو پاسدار در دو اتاق جداگانه آغاز شد. مهران اصدقی جریان شکنجههای دو پاسدار را به صورت موازی روایت کرد:
« دست به کار شدیم. مسعود قربانی و من قرار شد بالای سر محسن میرجلیلی و جواد محمدی و مصطفی معدنپیشه سراغ طالب طاهری بروند. قبل از هر چیز جواد گفت بگذارید ببینیم این میلههای سربی که گفتهاند بیهوش میکند، درست است یا نه. سپس با میله دو بار به پشت گردن طالب زد که بیهوش نشد و گفت یا این میلهها الکی است یا این (منظور طالب طاهری) خیلی پوست کلفت است.
سپس دست به کار شدیم. در حمام من و مسعود قربانی نزد محسن میرجلیلی که روی صندلی بسته شده بود رفتیم. مسعود قربانی خطاب به محسن گفت شنیدهام تو اطلاعات نمیدهی. میدانی ما با دشمنانمان چطور رفتار میکنیم؟ اگر اطلاعات ندهی، تو را میپزیم. سپس به من گفت اتو را بیاور. من اتو را آوردم. مسعود اتو را به برق زد و اتو در حالی که چراغش روشن شده بود و داغ میشد، از فاصلهی بین تکیهگاه صندلی و محل نشستن آن به کمر محسن نزدیک کرد، طوری که او احساس میکرد که اتو داغ است و فقط به من خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد.
مسعود قربانی مجدداً سؤال کرد حرف میزنی یا نه؟ که به دنبال این حرف ناگهان اتو را به کمر محسن میرجلیلی چسباند که محسن از شدت درد با حالت عجیبی دهانش را باز کرد، سپس از هوش رفت. بوی سوختگی داخل حمام پیچیده بود. من خیی ترسیده بودم. خود مسعود قربانی هم ترسیده بود، ولی سعی میکرد خودش را مسلط به کاری که انجام میدهد نشان دهند. سپس مسعود قربانی به محمدرضا گفت آب سر رویش بریز تا به هوش بیاید. من از حمام بیرون رفتم و وارد اتاقی که جواد محمدی و مصطفی معدنپیشه در آن بودند، شدم.»
به موازات این اتفاق، طالب طاهری نیز در اتاق دیگری زیر فشار تهدید و شکنجهی منافقین بود:
« من آمدم پیش طاهر [جواد محمدی] و رحمان [مصطفی معدنپیشه] که با طالب تنها بودند. طاهر خیلی وحشیانهتر عمل میکرد. چند بار دیدم که طالب را تهدید میکرد تا به حال دیدهای که پوست یک نفر را بکنند؟ حتماً ندیدهای. آیا فکر میکردی یک روز به دست ما بیفتی؟ میبینی ما داریم حکومت میکنیم. تو میدانستی که در این شهری که این همه گشت در آن به راه انداختهاید، ما شما را این طور دستگیر کنیم و هر کاری بخواهیم با شما بتوانیم بکنیم! طاهر سپس به رحمان اشاره کرد چاقو را بیاور تا فقط نشانش دهم که چطوری پوست میکنند، البته خود این میتواند با اعمال خود، خود را نجات دهد. یعنی باید اطلاعات دهد.»
اعضای بخش ویژهی فرقه رجوی، شکنجهها و جنایات وحشیانهی خود را روی طالب طاهری که ۱۶ سال بیشتر نداشت نیز صورت دادند. مهران اصدقی ادامهی فرایند« گرفتن انتقام به جای اطلاعات» را توضیح میدهد:
« مصطفی چاقو را آورد و به جواد داد. جواد دو بار چاقو را روی بازوی طالب کشید که خون نیامد. باز سوم چاقو را محکم کشید که بازوی طالب برید. ناگهان طالب بر اثر درد شدید تکان خورد و خون از بازویش جاری شد. میخواست حرف بزند که جواد گفت: خفه شو. دوباره خواست حرف بزند، جواد گفت خفه شو و با مشت توی دهان طالب کوبید. طوری که دندانش شکست و دهانش خونی شد.
باز که خواست حرفی بزند، جواد گفت الان حالیات میکنم و سپس میلهای سربی را برداشت و به دهان، فک، چانه و دندانهای او زد که وقتی طالب دهانش را باز کرد، دندانهای شکستهاش به همراه خون و آب دهان روی شلوارش ریخت. مصطفی نیز با میلهی سربی دیگر که در دستش بود، به جاهای مختلف بدن طالب میزد و این ضربات آنقدر محکم بود که طالب از ناحیهی دندههایش احساس درد شدیدی میکرد.»
منافقین که شقاوت را به اوج رسانده بودند، در همین نقطه متوقف نماندند و هر چه زمان میگذشت درجهی بالاتری از جنایات حیوانی خود را به نمایش درمیآوردند:
« من به حمام برگشتم، دیدم محسن به هوش آمده است. مسعود قربانی گفت باید با آب داغ حال اینها را جا آورد. سپس من آب داغ آوردم و مسعود به من گفت آب داغ را روی پاهایش بریز. من میخواستم آب را یک دفعه خالی کنم که مسعود به من اشاره کرد آب داغ را یواش یواش بریز تا بیشتر زجر بکشد. من نیز آب داغ را یواش یواش روی پاهای محسن ریختم، طوری که تمام تاولهای پایش ترکید و خیلی شکل وحشتناکی پیدا کرده بود و از جای باندها خون به راه افتاده بود و پوست پاها از بدن جدا میشد.
در همین حین محسن بیهوش شده بود و یک بار که به هوش آمد و پنجههایش را روی شلوارش میکشید، مسعود قربانی به من گفت آب داغ را بده و پس از این که آب داغ را از من گرفت، آن را روی دستهای محسن ریخت که دستهای محسن پف کرد و چروک شد و حالت پختگی داشت.»
در ادامه اعضای بخش ویژهی منافقین به حدی از جنون رسیده بودند که از هیچ عمل غیر انسانی دریغ نمیکردند و تنها درصدد فرو نشاندن آتش خشم خود و سرپوش نهادن بر ضعف خود در مقابل نهادهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی بودند:
« من در حالی که عرق کرده بودم، از حمام خارج شدم و به اتاقی که جواد و مصطفی بودند، رفتم. با ورود به اتاق صحنهی دلخراشی را دیدم، پوست سمت راست سر طالب به همراه موهایش کنده شده بود و مصطفی حالت رنگ پریده و ترسیدهای داشت. جواد محمدی هم در حالی که چاقوی خونی در دستش بود، بالای سر طالب که بیهوش شده بود، ایستاده بود.
وقتی طالب به هوش میآمد، نمیتوانست حرف بزند، فقط در حالی که دهانش را به سختی باز میکرد، نالههایی از او شنیده میشد و جواد با حالت عصبانی از او میپرسید چرا حرف نمیزنی؟ صدای نالهی خود را شدیدتر میکرد و سر خود را به شدت تکان میداد. مصطفی سر او را محکم گرفته بود و جواد با عصبانیت چاقو را بالای گوش طالب گذاشت و آن را برید و بلافاصله چاقو را روی بینی طالب گذاشت و بینی او را برید، طوری که خون زیادی از سر و صورت طالب جاری شد و تمام سر و صورتش غرق در خون شد و پس از احساس درد شدید بیهوش شد.
در همین حین که طالب بیهوش بود، جواد محمدی چاقو را کنار چشم طالب گذاشت و فشار داد که خون از چشمش بیرون ریخت و وقتی بعداً طالب بههوش آمد، با آن چشم جایی را نمیدید. در هنگام انجام این کارها کابل و پارچه در دست مصطفی بود که هر وقت صدایی بلند میشد با پارچه دهان طالب را میگرفت و با کابل به سینه و پاهای طالب میزد.
طالب بیهوش در حالی که خون در جاهای مختلف صورتش خشکیده بود، روی صندلی همچنان در حال شکنجه شدن بود و جواد محمدی در حالی که انبردست در دستش بود، مشغول کشیدن دندانهای طالب بود که از دهان طالب خون زیادی بیرون میٰریخت و دهانش بوی بسیار بدی میداد.»
قساوت قلب اعضای بخش ویژه تا حدی بود که برخی از اعضا از ادامهی شکنجههای قرون وسطایی جا زدند و نتوانستند ادامهی چنین جنایاتی را تحمل کنند:
« لثههای این برادران حالت بدی پیدا کرده بود. طوری که دهانشان خیلی بوی بدی میداد و حالتی که انگار یک چیزی بگندد، داشت و این مسئله به خاطر همان اعمال شکنجهها بود و خونمردگیها در بدن آنها. طاهر در حالی که با چاقو وارد حمام شده بود، گفت این یکی مسائل را میگوید یا نه یا دلش میخواهد مثل آن یکی پوستش کنده شود؟ من بیرون آمدم و به اتاقی که طالب در آن بود، رفتم.دیدم قسمتی از پوست سر را به همراه موهای او کنده است و شکل آن حالت خیلی بدی داشت.
طالب بیهوش بود که رحمان با ریختن آب سرد میخواست او را بههوش بیاورد، ولی رحمان هم حالت خیلی بدی داشت. البته این مطلب را نمیخواست نشان دهد، ولی من میفهمیدم که از این کار خوشش نمیآید. نه آن که رحمان دلرحم بود، ولی حالت و عکسالعملی که برادران پاسدار نشان میدادند طوری بود که حالت چندش آوری داشتیم. من در آن موقع یک لحظه نمیتوانستم فکر کنم که چه دردی آنها میکشند و فقط فکر این بودم که از معرکهای که مسعود قربانی و طاهر راه انداختهاند عقب بیفتم.»
از سوی دیگر شکنجههای دلخراش روی محسن میرجلیلی نیز به موازات طالب طاهری در جریان بود:
« خود من هم کابل و پارچه در دستم بود که به حمام برگشتم. چند ضربه کابل به کف پا و بدن محسن میرجلیلی که هنوز بیهوش بود، زدم که تکان خورد و بههوش آمد. پس از بههوش آمدن، دهانش را باز میکرد و وقتی دهانش باز میشد، بوی گندیدگی شدیدی از دهانش میآمد و لثههای دندانهایش حالت پوسیدگی داشت. اصلاً همه جای بدنش سست شده بود و بدنش مقاومت طبیعی خود را از دست داده بود.
حتی یک بار که مسعود قربانی موهای او را میکشید و من با کابل میزدم و محمدرضا دهان محسن را گرفته بود، مسعود پس از کشیدن موهای محسن دستهایش پر از مو شده بود. خود من یک بار این کار را کردم که مقدرای از موهای محسن کنده شد و دستم پر از مو شد. سپس محسن را که دیگر رمقی در بدن نداشت، باز کردیم و داخل اتاق دیگر بردیم و با زنجیر به میز بستیم.»
تروریستهای بخش ویژه سپس دست به اعمال شنیعتری زدند و شکل جدیدی به شکنجههای خود دادند:
« پس از این که طالب بههوش آمد، جواد از او اطلاعات میخواست و در مود یکسری کارت و مدارک پاسداری که از جیب طالب به دست آورده بود، سؤال میکرد و میگفت آدرس دوستانت را به ما بده که طالب جوابی نمیداد. جواد گفت این طوری نمیشود، باید این را کبابش کرد و مصطفی به آشپزخانه رفت و یک گاز پیکنیکی و یک سیخ به همراه خودش آورد و به جواد داد.
جواد سیخ را دو بار سرخ کرد و به ران طالب زد و باز سوم سیخ را سرخ کرده و روی دکمههای جلوی شلوار طالب گذاشت که شلوار طالب سوخت و سپس سیخ داغ به بدن طالب اصابت کرد که یک دفعه طالب شوکه شد و به شکل جواد آلت طالب را سوزاند و تمام فضای اتاق را بوی سوختگی پارچه و گوشت بدن پر کرده بود و چون نمیتوانستیم درها را باز کنیم، همان طوری بو به داخل راهرو هم رفته بود و تا حدی فضای خانه را پر کرده بود.
پس از این که طالب بیهوش شد، جواد و مصطفی او را از روی صندلی باز کردند و جواد یک شیشه نوشابه آورد و میخواست به طالب استعمال کند. من نمیتوانستم این صحنه را ببینم و از ترس از اتاق خارج شدم و بعداً مصطفی جریان استعمال شیشه را به من توضیح داد.»
با پایان یافتن شکنجهها، مسعود قربانی و جواد محمدی شکنجهگاه را ترک کردند: «طاهر نهایت کار این طور گفت که ما فقط انتقام گرفتیم و اطلاعات نگرفتیم و بعد با مسعود دستهای خود را شستند و رفتند.»
همچنین شکنجهگران بخش ویژه تصمیم به قتل دو پاسدار و کفاش گرفتند:
« آنها را روی صندلی بستیم و چشمشان را بستیم و با همان میلههای سربی آنها را بیهوش کردیم و سپس آمپول سیانور به بدنشان تزریق کردیم که بعد از تزریق سیانور، صدای خرخر از گلوی آنها خارج میشد و ما در حالی که هنوز زنده بودند و در حال جان کندن بودند، بدن آنها را طوری طنابپیچ کردیم که داخل صندوق عقب ماشین جا شوند و حین طنابپیچ کردن دیدم داخل لباسهای طالب خرده شیشه بود.
سپس بدن طنابپیچ آنها را داخل پتو گذاشتیم و پتوها را نیز با طناب بستهبندی کردیم و من ماشین را جلوی خانه آوردم و به همراه مصطفی بستهها را داخل صندوق عقب گذاشتیم و در حالی که عقب ماشین سنگینی میکرد، به طرف خیابان نظامآباد به راه افتادیم تا ماشین را تحویل خسرو زندی بدهیم.»
خسرو زندی و محمدجعفر هادیان پیش از جریان قتل و دفن دو پاسدار و کفاش، به دستور سران بخش ویژه در بیابانهای باغ فیض گودالی برای دفن آنها کنده بودند. خسرو زندی دربارهی این دستور تیم شکنجه گفت:
« روز قبل از جریان دفن، رحمان به من و جعفر گفتته بود که به حوالی باغ فیض بروید و گودالی را برای سه جسد آماده کنید. من و جعفر بعد از تهیهی بیل و کلنگ به باغ فیض رفتیم و در پشت یک تل خاکی، گودالی را به ابعاد ۵/۱ در ۱ کندیم و بیل را به منظور پر کردن گودال در روز بعد در همان اطراف زیر خاک و مقداری آشغال و سنگ پنهان کردیم و برگشتیم.»
آخرین برگ از توحش منافقین بخش ویژهی نظامی در عملیات مهندسی، زنده به گور کردن دو پاسدار و کفاش در تاریخ ۲۱ مرداد ۱۳۶۱ بود. خسرو زندی به زنده بودن آنها حین دفن اعتراف کرد و توضیح داد:
« من و جعفر بعد از این که جسدها را از رحمان و بهرام تحویل گرفتیم، در ساعت ۱۰ شب به سمت محل باغ فیض که گودالی را آماده کرده بودیم، حرکت کردیم و در طول مسیر در هر دستانداز اجساد به بالا و پایین پرتاب میشدند تا این که در ساعت ۱۰:۳۰ به باغ فیض رسیدیم و اجساد را که به صورت دو بسته که یکی از بستهها یک جسد و دیگری دو جسد بود، از صندوق عقب به پایین آوردیم.
چون امکان بلند کردن نبود، آنها را روی زمین کشیدیم. زمین که پر از سن و خاک بود باعث شد بستهها پاره شود و اجساد بیرون بیفتد و در حین انتقال به گودال متوجه نفس کشیدن آنها شدیم و این که در حال جان کندن بودند و بدنشان گرم بود که اینها مبنی بر زنده بودن آنها بود. ما آنها را داخل گودال انداختیم و بعد از ریختن مقداری سنگ بزرگ روی آنها، در حال پر کردن گودال بودیم که صدای پارس سگها نزدیک میشد، گودال تقریباً پر شده بود که ما از آنجا فرار کردیم و به خانهی تیمی برگشتیم.»
- خسرو ریاحی نظری
هم زمان با شکنجهی طالب طاهری، محسن میرجلیلی و عباس عفتروش، اعضای بخش ویژه که از دست یافتن به عبدالله یا عامل نفوذی ناکام مانده بودند، ششمین مظنون را ربودند و به شکنجهگاه خود منتقل کردند. خسرو ریاحی نظری به علت شکل ظاهری، هیکل درشت و قوی، اتومبیل پژو ۵۰۴ (که پیش از انقلاب معروف به اتومبیلهای ساواک بود) و محل توقفش که در مقابل یکی از خانههای تیمی فرقه بود، مورد شک تیم مهندسی قرار گرفت. در حالی که خسرو ریاحی تنها یک معلم بود، آنها بر این باور بودند که وی همان عبدالله مورد نظر است.
نکتهی قابل تأمل در جریان ربایش، شکنجه و کشته شدن خسرو ریاحی نظری آن بود که مهران اصدقی، فرماندهی بخش ویژهی نظامی در تهران در بازجوییهای اولیه خود مسئولیت قتل او را بر عهده نمیگرفت. علت این امر آن بود که اصدقی تصور میکرد دلیل و مدرکی برای مرتبط کردن قتل ریاحی به بخش ویژه بر جای نمانده است. با مشخص شدن ادله و شواهد متقن، اصدقی لب به اعتراف گشود.
ماجرای مظنون شدن به خسرو ریاحی، در مقابل یکی از خانههای تیمی منافقین حوالی میدان حر و خیابان اسکندری اتفاق افتاد. در این خانهی تیمی افراد با ردهی سازمانی بالا به سر میبردند. مهران اصدقی دربارهی این خانهی تیمی توضیح داد:
« در خانهی فوق محمد وثوق بوده، بدین علت که بعد از این جریان [ربودن خسرو ریاحی] زنی به نام سارا به خانهی خیابان جمالزاده که ما در آن بودیم، آمد. ما گفتیم: تو کی هستی؟ گفت: من سارا هستم. گفتم: مشخصات دیگری بده تا تو را بشناسیم، که او گفت: چند روز پیش یک نفر با ماشین پژو سفید جلوی خانهی ما آمده بود که من متوجه جریان شدم و چون در اینجا فهمیدم سیمین منتظری با نام مستعار سارا محمل محمد وثوق است، این طور حدس میزنم که در این خانه محمد وثوق بوده، البته مهدی کتیرایی و… هم حتماً بودهاند.»
با مشکوک شدن به خسرو ریاحی، برنامهی دزدیدن او در دستور کار بخش ویژه قرار گرفت. مهران اصدقی دربارهی علت مشکوک شدن تشکیلات به خسرو ریاحی اظهار داشت:
« جریان دزدیدن وی این طور بود [که] در خانهای که در این حوالی بوده [کروکی اطراف میدان حر] خسرو (اسم وی را روی کارت ادارهی ورزش دیده بودم) را با ماشین پژو مشاهده میکنند. وی چون تیپ کارمندی داشته و ماشین پژو سفید داشته به او مشکوک میشوند. وی را دنبال میکنند، ولی آنها میگفتند ضد تعییب میزده و به طرز مشکوکی از دست آنها فرار میکند.
پس از این که خسرو به وسیلهی مجید رهبر و علی عرب با برادرش تعقیب میشوند و وی را گم میکنند، روز بعد مجدداً خسرو را مشاهده میکنند و اقدام به ربودن او از موضع کمیتهای میکنند و وی را با چشمبند به خانهی خیابان بهار آوردند.»
اصدقی همچنین نحوهی ربودن خسرو ریاحی و انتقال وی به شکنجهگاه خیابان بهار را توضیح داد:
« بعد از این که به خسرو ریاحی مشکوک شدند، دو نفر به نامهای مجید رهبر که معدوم شده و محمود رحمانی که فراری است، نزد خسرو می آیند و با ارائهی کارت جعلی کمیته، اقدام به بازرسی بدنی خسرو ریاحی میکنند و سپس چیزی از او گیر نیاورده و او را به زور داخل ماشین میبرند و چشمانش را میبندند و به او میگویند به تو مشکوک هستیم و به کمیته میبریمت. سپس او را به خیابان بهار آورده و روبروی خانهای که شکنجهگاه ما بود نگه می دارند و پس از این که ما در را باز کردیم او را با چشمان بسته داخل خانه آوردند.»
بعد از انتقال خسرو ریاحی به خانهی خیابان بهار، با این پیش فرض که وی همان عبدالله پشت بیسیم است، طرح شکنجه وی کلید خورد و همراه با سه مظنون دیگر روند بازجویی از او آغاز شد:
«او را چند دور دور اتاق چرخاندیم و در گوشهی اتاق نشاندیم و حمام را خالی کردیم و محسن را داخل اتاق جلویی بردیم و طالب را داخل اتاق جلویی ولی طرف غربی و کفاش را نیز به اتاق پشت این اتاق بردیم و سپس خسرو ریاحی را داخل حمام بردیم و دستها و پاهایش را بستیم و او را روی میز خوابانده بودیم. او هیکل ورزشکاری داشت.
کار خودمان را موقتاً تعطیل کردیم و محمدرضا را مواظب طالب و کفاش و شهرام روشنپناه را مواظب محسن گذاشته بودیم. [مجید رهبر و رحمانی] با ما گفتند: بچهها به ما گفتند این را اینجا بیاوریم، در مورد این نیز سفارش کردند، چون حتماً آقا عبدالله است.»
روند شکنجه و بازجویی از خسرو ریاحی نظری آغاز شد، ولی اطلاعاتی که از او به دست آمد از پنج نفر ربوده شدهی قبلی نیز کمتر بود:
« مسعود قربانی برای مدت یک ساعت به خانه آمد و گفتم این را تازه آوردهاند. گفت جریانش چیست؟ همان مطالبی را که مجید رهبر گفته بود، به او گفتم. سپس خسرو را با کابل شکنجه کردیم و به دستها و چند جای کمرش هویه زدیم. از او میخواستیم که بگوید در محل فوق چکار داشته. او مرتب میگفت: من منتظر کسی هستم. که میگفتیم: کیست؟ میگفت: بچههایم را به استخر آوردهام. آدرس استخر را پرسیدیم؟ گفت: در داخل پادگان است. ما اصلاً هیچ چیزی از خسرو نمیدانستیم، نمیدانستیم چه کار کنیم. به وی میگفتیم: تو منافق هستی و باید کلیهی فعالیتهای ضد انقلابیات را بگویی.
او قسم میخورد که من در آموزش و پرورش معلم هستم و کارت ورزش نیز داشت. میگفت: شما بروید تحقیق کنید. حتی اسم فردی را میآورد که مسئول محل کارش بد و میگفت: بروید از ایشان سؤال کنید، من با بسیج همکاری میکنم. ما نمیدانستیم چه سؤالی از او بکنیم. مسعود قربانی گفت فعلاً وقت را روی این تلف نکن. اطلاعات آن دو [محسن میرجلیلی و طالب طاهری] را بگیرد، چون مهمتر است و با این کاری نداشته باش. خسرو را با زنجیر و طناب به میز بسته بودیم و سراغ طال و محسن میرجلیلی رفتیم.»
از آنجا که از خسرو ریاحی اطلاعات حائز اهمیتی به دست نیامده بود، تیم شکنجه وقت و انرژی خود را روی بازجویی از دو پاسدار کمیته متمرکز کرد و خسرو ریاحی را به حال خود رها کردند. مدتی بعد اما حادثهی کشته شدن خسرو ریاحی پیش آمد. کشه شدن خسرو ریاحی مصادف با روز آخر عملیات مهندسی بود. روزی که نتیجهای از بازجوییها عاید بخش ویژه نشد و اعضای فرقه برای باقی نماندن هیچ رد پایی، عباس عفتروش، طالب طاهری و محسن میرجلیلی را نیز کشتند. ماجرای کشته شدن خسرو ریاحی از درگیری وی با عناصر شکنجهگاه خیابان بهار آغاز شد:
« روز آخر که برادران پاسدار و فرد کفاش را شکنجه کرده بودیم، خسرو را نیز شکنجه کرده بودیم. بعد از رفتن مسعود قربانی و جواد محمدی، خسرو ریاحی به رحمان [مصطفی معدنپیشه] میگوید که من دستشویی دارم. رحمان وی را باز میکند، اما این برادر شروع میکند که بلند حرف بزند. من در اتاق پیش طالب طاهری بودم، ناگهان دیدم صدای داد و جر و بحث میآید.»
با بالا گرفتن دعوای خسرو ریاحی با مصطفی معدنپیشه، سایر اعضای بخش ویژه که در خانهی تیمی مستقر بودند، برای مهار او آمدند. ولی هیکل ورزشکاری خسرو ریاحی این اجازه را به آنها نداد تا مجدداً دست و پای او را ببندند:
« ناگهان صدایی آمد که داد و بیداد بود و مرتب میگفت کمک و هر لحظه صدایش را بلندتر میکرد. من سریعاً اسلحهام را برداشتم و به راهرو آمدم. دیدم خسرو در حال فریاد زدن است و مصطفی و شهرام نمیتوانند او را کنترل کنند. دیدم دستها و پاهای خسرو باز است. او مرتب صدایش را بلندتر میکرد. من دیدم مصطفی و شهرام را به طرف و آن طرف پرتاب میکند و الان از حمام بیرون میآید. وارد حمام شدم و تیری به پشت پایش شلیک کردم و او روی زمین افتاد.
کلتم را بیرون حمام انداختم و وارد حمام شدم و به رحمان گفتم برو مواظب محسن و طالب باش. او رفت. من و شهرام خواستیم مجدداً دست و پای خسرو را ببندیم که دوباره بلند شد و شروع کرد فریاد بزند. هر چه میخواستیم دهانش را بگیریم، نمیشد و مرتب صدایش بلندتر میشد و ما را به این طرف و آن طرف پرتاب میکرد و بالاخره مصطفی در حالی که عصبانی بود و کنترلی نداشت، وارد حمام شد و یک تیز به مغزش شلیک کرد که ناگهان به زمین افتاد و سرش به زمین خورد.
همه چیز به هم ریخته بود. نمیدانستیم چه کار باید بکنیم. ناگهان زن صاحبخانه از پلههای طبقهی دوم پایین آمد و در حیاط را باز کرد و بیرون کوچه را نگاه کرد و بعد از نیم دقیقه مجدداً به بالا رفت. من پیش طالب و محسن آمدم و از آنها پرسیدم صدای تیر زیاد بود؟ که به من گفتند: صدا زیاد بوده و وقتی محمدرضا به خانه آمد، گفتم همین امشب باید اینجا را خالی کنیم. همهتان اسلحههایتان را ببندید و آماده باشید.»
کشته شدن خسرو ریاحی و صدای بلند شلیک گلوله، کنترل اوضاع را از دست فرماندهان بخش ویژه خارج کرد:
« پس از به شهادت رساندن خسرو به علت خون زیادی که در حمام به راه افتاده بود، خسرو را با آب شستیم و حمام را نیز تمیز کردیم تا لکهای از خون در آن نباشد. سپس بدن خسرو را با طناب بستیم طوری که در داخل صندوق عقب جا بگیرد و بعد جسد طنابپیچ شده را داخل پتو گذاشتیم و مجدداً طنابپیچ کردیم.
دیگر تصمیم به تخلیهی خانه گرفته بودیم و نمیخواستیم آثاری از شکنجه باقی بماند. این بود که بعد از به شهادت رساندن برادران پاسدار و فرد کفاش و بستهبندی کردن آنها با طناب، خانه را تمیز کردیم و مشمعهایی که داخل حمام برای جلوگیری از خروج صدا چسبانده بودیم، کندیم و پارچههای خونی را داخل پاکتی ریختیم، اما جسد خسرو نمیدانستیم چه کار کنیم، چون چالههای که خسرو زندی و محمدجعفر هادیان کنده بودند برای دفن دو نفر بود و ما تصمیم داشتیم ۳ نفر را در آن دفن کنیم.
بالاخره تصمیم گرفتیم جسد برادران پاسدار و فرد کفاش را در چاله دفن کنیم و جسد خسرو را در محلی در بایان رها کنیم. من و مصطفی اجساد برادران پاسدار و فرد کفاش را بردیم و به محمدرضا گفتم جسد خسرو را در بیابانهای اطراف دفن کند و اگر نتوانستند دفن کنند، آن را رها کنند، اما چون دیروقت و شب بود و امکان وسایل بیل و کندن نبود، آنها نتوانستند جسد را دفن کنند و محل مناسبی نیز گیر نیاوردند و بعداً که از محمدرضا در مورد جسد خسرو ریاحی پرسیدم، گفت آن را در خرابهای در خیابان سهروردی انداختم.»
سرانجام کارگر ساختمان نیمهکارهای که جسد خسرو ریاحی در آن رها شده بود، بستهی مشکوک را پیدا کرد و به شهربانی جمهوری اسلامی اطلاع داد. با مراجعهی شهربانی به محل و بررسی بستهی مشکوک، پیکر خسرو ریاحی کشف شد. در گزارش شهربانی جمهوری اسلامی در مورد کشف جسد خسرو ریاحی آمده است:
« محترماً ساعت ۵ صبح روز ۲۱/۵/۶۱ ضمن گشت در خیابان استاد مطهری با شخصی مواجه و اظهار داشت که بستهی مشکوکی را در خیابان زاهدان (…) در ساختمان نیمهکاره در حال ساختمان قرار دادهاند که به اتفاق شخص مورد نظر که بعداً خود را (…) کارگر ساختماتن واقع در خیابان زاهدان (…) معرفی کرد به محل مراجعه و مشاهده شد جسم نسبتاً بزرگی در داخل پتوی (سفید، قرمز و سبز) رنگی به وسیلهی طناب سفیدی بستهاند و در قسمت جنوب شرقی ساختمان نزدیک شیر آب قرار دادهاند .
وضعیت جسم مذکور بررسی شد و مشاهده گردید که جسد انسان میباشد که آن را در داخل پارچه پیچیده و سپس در داخل یک پلاستیک سفرهای پیچیده و با چسب نواری محکم کردهاند و بعد آن را در داخل پتو پیچیده و با طناب بستهاند. جسد خونآلود و به نظر مرد میانسالی میرسد و در کنار بستهی پلاستیک، مقداری البسهی مردانه خونی تکه تکه شده قرار داد.»
- سقوط تشت رسوایی
با وجود این که بخش ویژهی نظامی فرقه تمام تلاش خود را نمود تا عملیات مهندسی از نظرگاهها پنهان بماند و حتی اعضا و مسئولان سایر بخشها نیز از آن مطلع نشوند، با این حال رمزگشایی از خط شکنجه و افشا شدن عملیات مهندسی به سه روز نکشید. در روز ۲۲ مرداد ۱۳۶۱ به دنبال سرقت موتور یک فرد عادی و تیراندازی به وی مردم عبوری موفق شدند خسرو زندی را دستگیر کنند و مانع خودکشی او با قرص سیانور شوند.
خسرو زندی را میتوان شاه کلید عمیات مهندسی دانست، چرا که در روز اول پس از دستگیری، خط شکنجهی فرقه و جنایات بخش ویژه را افشا نمود. وی در روزهای اول، شکنجهگاه خیابان بهار و محل دفن دو پاسدار و کفاش را لو داد. در پی کشف اجساد متلاشی شده قربانیان عملیات مهندسی، موج وسیع انزجار از فرقه رجویبه راه افتاد.
دادستانی انقلاب اسلامی تهران از خانوادههای قربانیان دعوت کرد تا برای شناسایی و تشخیص هویت اجساد پاسداران مراجعه کنند، حال آن که تغییر شکل و دگرگونی جنازهها به حدی زیاد بود که کار تشخیص هویت را دشوار و غیر ممکن ساخته بود. شب بعد از دستگیر شدن زندی، گزارش پیدا شدن اجساد پاسداران شکنجه شده و مصاحبه ی سیداسدالله لاجوردی با خسرو زندی از تلویزیون پخش شد، تصاویر جنازههای سوخته و مثله شده به سرعت انتشار یافت و مطبوعات مکتوب در اولین روز کاری پس از دستگیری خسرو زندی، صفحهی اول خود را با گزارشها و عکسهایی از جنازههای پیدا شده چاپ کردند.
نهادها و دستگاههای مختلفی نظیر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، ستاد مرکزی کمیتههای انقلاب اسلامی، دادستانی انقلاب اسلامی و وزارت پست و تلگراف و تلفن نیز اطلاعیههای و پایمهای تسلیتی صادر کردند و دعوت به حضور در مراسم تشییع جنازه کردند. مراسم تشییع جنازه سه پاسدار نیز در روز ۲۵ مرداد و چهار روز پس از دفن پنهانی در ویرانههای باغ فیض برگزار شد. این مراسم باشکوه با حضور جمعیت زیادی از مردم و تعدادی از مسئولان وقت از جمله سیداسدالله لاجوردی برگزار شد و سه پاسدار در بهشت زهرا دفن شدند.
سخنران مراسم نیز شهید لاجوردی دادستان انقلاب اسلامی تهران بود. مراسم بزرگداشتی نیز در مدرسهی عالی شهید مطهری و با حضور آیتالله مهدوی کنی دبیر کل جامعهی روحانیت مبارز، آیتالله امامی کاشانی رئیس دیوان عدالت اداری، حجتالاسلام ناطق نوری وزیر کشور و سرپرست کمیتههای انقلاب اسلامی، کمال خرازی سرپرست خبرگزاری جمهوری اسلامی و سرپرست ستاد تبلیغات جنگ و انبوه مردم برگزار شد. جامعهی مدرسین حوزهی علمیهی قم هم با صدور اطلاعیهای از مردم خواست بقایای گروهک منافقین را معرفی کنند و از دستگاههای قضایی خواست این افراد را بدون کمترین ترحمی به مجازات برسانند.
به فاصلهی چند ماه، دومین جعبهی سیاه عملیات مهندسی یعنی مهران اصدقی نیز دستگیر شد. وی پس از دستگیری در ارتفاعات اطراف مرند، اعترافات زیادی را دربارهی جنایات و ترورهای بخش ویژهی نظامی اظهار داشت. فاجعهای به نام «عملیات مهندسی» را افشا نمود و جامعه را از ماهیت بیرحم و ستیزهجوی فرقه رجویبیشتر آگاه کرد.
ماجرای دستگیری مهران اصدقی در حالی اتفاق افتاد که او در حال فرار به خارج از کشور از طریق مرز ترکیه بود، ولی به دنبال یک درگیری مسلحانه دستگیر شد. سرانجام پس از مقاومت فراوان، اصدقی لب به اعتراف گشود و مدتی بعد همکاریهای گستردهی خود با دادستانی را آغاز کرد.
- دیوار بلند حاشا
با دستگیری مهران اصدقی، فرقه رجویاعتبار و آبروی خود را در خطر دید. افشا شدن عملیات مهندسی و خط شکنجه برای حیثیت فرقه ا ی که همواره داعیهدار حقوق بشر، حقوق زندانیان و مبارزه با شکنجه و ارتجاع بود، ضربهی کاری و بزرگی محسوب میشد. اعترافات مهران اصدقی میتوانست اندک هواداران باقیمانده فرقه در داخل کشور را نیز متفرق کند.
نتیجهی امر آن بود که فرقه در اقدامی عجولانه از اساس وجود مهران اصدقی در تشکیلات خود را منکر شود. ارگان رسمی فرقه رجویدر تاریخ ۲ دی ۱۳۶۱، در اقدامی عجولانه گزارشی از درگیریهای تبریز – که منجر به دستگیری اصدقی شد – ارائه داد و در آن حضور مهران اصدقی فرماندهی اول نظامی تهران را به کلی سانسور کرد.
یک سال بعد نیز شمارهی ۱۸۵ نشریهی مجاهد، ارگان رسمی فرقه رجویگرامیداشت این واقعه را منتشر کرد و زندگینامهی کشتهشدگان فرقه را به چاپ رساند، اما در این مطالب نیز مهران اصدقی را از صحنهی روزگار پاک کرد و به منظور گردن نگرفتن مسئولیت عملیات مهندسی، رد هرگونه ارتباط تشکیلاتی با اصدقی را محو نمود.
نکتهی جالتتر از مطالب نشریهی مجاهد در محو مهران اصدقی، اطلاعیهای بود که در انکار عملیات مهندسی منتشر شده بود. این اطلاعیه که به انکار ارتباط فرقه با عملیات مهندسی میپرداخت، در واقع در نخستین روزهای برملا شدن ماجرای شکنجهی رسانهای شد؛ روزهایی که مهران اصدقی هنوز دستگیر نشده بود و در پایتخت آزادانه تردد و ترور میکرد. فرقه رجویپس از افشای عملیات مهندسی، اطلاعیهی رسمی داد که فرقه هیچگونه ارتباطی با عملیات مهندسی ندارد و شکنجهگریهای صورت گرفته، خط رسمی فرقه نبود.
تکذیب خط شکنجهی فرقه رجویدر مرداد ماه ۱۳۶۱ در بولتن خبری دفتر سیاسی سپاه پاسداران نیز منعکس شد:
« به دنبال کشف اجساد سه نفر از پاسداران مرکزی که توسط منافقین به طرز فجیعی شکنجه شده بودند و افشای این جنایت به وسیلهی نمایش تلویزیونی، اطلاعیهای توسط فرقه در پاریس منتشر گشته است. در قسمتی از این اطلاعیه ضمن ادعای این که نمایش تلویزیونی مزبور صحنهسازی بیش نبوده و تماماً دروغ میباشد؛ افزوده است : از آنجا که مقاومت بر حق مردم ایران علیه مسئولان ایران ترور، شکنجه و اختناق به هیچ وجه نیازمند شکنجه دادن پاسداران ایران خمینی نیست، لذا به نظر میرسد ایران … در پی آشکار شدن چهرهی ضد بشری خود در میان مردم ایران و جهان … چارهای جز متوسل شدن به صحنهسازیهایی که هیچ کس را نمیتواند بفریبد، نداشته است!» (صدای آزاد ۲۷/۵/۶۱)
این قسم خوردنهای فرقه رجوی در انکار عملیات مهندسی، حتی صدای اعتراض خسرو زندی و مهران اصدقی را درآورد. مهران اصدقی در اعتراض به تغییر مواضع منافقانهی فرقه و پوشیدن نقاب حقوق بشر در این باره گفت:
« بعد از کشف اجساد، فرقه اعلام میکند که خسرو زندی اصلاً هوادار ما نیست، در حالی که من در اینجا به عنوان فردی که مستقیماً در این عمل شرکت داشتم و از عاملین این جریان بودم، به عنوان فرماندهی اول نظامی منافقین در تهران، میگویم خسرو زندی یکی از اعضای واحدهای عملیاتی بخش ما بود و در این جریان شرکت داشت و اگر فرقه تا به حال خسرو زندی را انکار میکرده، مرا دیگر نمیتواند انکار و تکذیب کند و بگوید کار ما نبوده یا اشتباه کردیم.
در اینجا آقای رجوی مسئول شورای ملی مقاومت و فرماندهی به اصطلاح سیاسی – نظامی فرقه ، آقای زرکش قائم مقام و مسئول اول و فرماندهی اول سیاسی – نظامی فرقه ، آقای محمود عطایی عضو مرکزیت و فرماندهی ستاد عملیات فرقه ، آقای مهدی افتخاری عضو فرماندهی اطلاعات و عملیات ویژه (که از ترس خودش را در نشریات فتحالله معرفی میکند) به خصوص آقای مهدی کتیرایی که مسئول من بوده و در جریان شکنجه و بازجوییها قرار دارند، باید در مقابل سؤالات مطرح شده جواب بدهند و از ماستمالی کردن قضیه بپرهیزند.
بله آقایان اگر میبینند که من وقایع را افشا میکنم، شاخ در نیاورند. اگر چه میدانم شاخ در آوردهاید. ولی آقایان حقیقت تلخ است و فرقه از چنگالش خون میچکد.»
مهران اصدقی در ادامه، وجود نیروهای خودسر در فرقه رجویرا به کلی منکر شد و توضیح داد که هر اتفاقی که صورت گرفته، خط و دستور مستقیم فرماندهان فرقه بود:
« جریان به هیچ وجه بدین شکل نبود که توسط عدهی خاصی صورت گرفته باشد، یا مثلاً طاهر [جواد محمدی] از پیش خود این کارها را انجام داده باشد؛ بلکه دقیقاً در اجرای تمامی خطوطی بود که به بخش ویژهی نظامی فرقه داده شده بود. من اگر به عنوان یکی از عاملان آن جریان، فرقه و مرکزیت را مسئول این جریان میدانم، به آن علت است که باید در قبال خون این شهدا و خانوادهی آنها پاسخگو باشند.»
- چهرهی بینقاب حقوق بشر
اگر چه ضربههای بعد از عملیات مهندسی برای مرکزیت خارجنشین فرقه خیلی گران آمده بود، لیکن پس لرزههای مهیبتر و کاریتر، در تخریب وجههی فرقه رجویدر سطح ملی و جهانی بود. فرقه های حقوق بشر جهانی که همواره تبلیغات رسمی را در راستای منافع فرقه علیه جمهوری اسلامی ایران میکردند، دیگر نمیتوانستند روی اظهارات و ادعاهای مسئولان ارشد فرقه مانور بدهند و حنای شکنجه در زندانهای جمهوری اسلامی دیگر رنگی نداشت.
با وجود این فرقه های بینالمللی حقوق بشر که همواره در پی سخنرانیهای مسعود رجوی، جو سازی و شانتاژ فراوانی میکردند، با افشای عملیات مهندسی همگی سکوت کردند. ابوالقاسم اثنیعشری از دستگیر شدگان عالیرتبهی فرقه در اظهارات کتبی جالبی واکنش غربیها را در قبال شکنجهگری این گونه شرح داد:
« کلاً با این واقعیت دو نوع برخورد صورت گرفت، یکی برخورد رسانههای امپریالیستی بود، به عنوان نمونه تلویزیون یکی از کشورهای غربی در بخش خبری خود فیلمی از اجساد پاک و مطهر برادران پاسدار که توسط همین آقای مهران اصدقی (فرماندهی اول نظامی تهران) و سایر دوستانش شکنجه شده و توسط آقای خسرو زندی به خاک سپرده شده بودند؛ نشان میدهد و به همراه آن مصاحبهی مسعود رجوی را پخش میکند. ترجمه ی بخشی از متن این فیلم خبری را میخوانم:
« اجساد سه مرد که تا سر حد مرگ در زندان اوین شکنجه شدهاند، رئیس شکنجهگران اوین جعفر [اسدالله] لاجوردی به خاطر شکنجه وحشتناک اطفال و نوجوانان شهرت فراوانی به دست آورده است. جراحات سنگینی که در قسمت عقب سر این زندانی مخالف ایران مشاهده میشود، تازه آغاز کار است. یکی از خصوصیات لاجوردی شلاق زدن زنان در حضور فرزندانشان است. برای این که به حیثیت اسلام ضربهای وارد نیاید، قربانیان زن در پتوهای خیس و نمدار پیچیده میشوند.
اعدامها اغلب در مقابل جمع زندانیان زندان اوین و عمدتاً نماز جمعه صورت میگیرد. از آنجا که ظاهراً در اوین تعداد دارها کم است، دستگاه قضایی قربانیان را به جرثقیلها یا مانند اینها در سر پل به دار میکشند. رهبر مخالفان از مسعود رجوی در تبعیدگاه خود در فرانسه مدارک فراوانی در مورد دستگاه قضایی شکنجهگران وطن خود گردآوری کرده است. وی میگوید این تنها پاسخی است که آیتاللهها در برابر مقاومت روز افزون مردم دارند.»
برخورد دیگری که با این جنایت منافقین شده است، از طرف مردم آگاه و آزاد اندیش جهان بوده، به عنوان نمونه یک خانم خانهدار آلمانی اعلامیه زیرا را در یکی از شهرهای آلمان پخش کره است:
« با نهایت تأسف از شهادت دوستان ایرانی خود، پاسداران جوان خلیلی [میرجلیلی]، طاهری، طهماسبی اطلاع حاصل نمودیم. در اوت ۸۲ عدهی زیادی به دست عناصری که خود را مجاهدین خلق مینامند، کشته شدند. به دست همانهایی که در مملکت ما نیز آنها را گروه مخالف دولت ایران مینامند و طرفدارانی هم در آلمان دارند.
قاتلین این سه پاسدار میگویند: ما آنها را هر روز شکنجه کردیم، ما ناخنهای آنها را کشیدیم، اتوی داغ روی سر، گردن و دستهای آنها گذاشتیم، دستهای آنها را در آب جوش فرو بردیم، با چاقوی موکتبری پوست آنها را کندیم، چشمهای آنها را از حدقه درآوردیم، دو نفر از آنها را که هنوز زنده بودند در باغ فیض دفن نمودیم. یکی از شکنجهگران به اصطلاح مجاهد خلق به نام خسرو زندی آنها را دفن کرد.
آنها شهید شدند به دلیل این که به خود این حق را میدادند که در راه انقلاب انسانی فداکاری نمایند و علیه ظلم و ستم بجنگند. این رهروان جهاد و فداکاری در راه انقلاب از جانب کسانی که به غایت از انسانیت به دور بودند، از آنها گرفته شد و ما در سوگ آنها نشستهایم.»
مهران اصدقی نیز که از عکسالعمل و برخورد فرقه و مؤسسات بینالمللی حقوق بشر پس از رسوا شدن خط شکنجه به ستوه آمده بود، اعتراض خود را به این استاندارد دوگانه ابراز داشت:
« باید به آن سازمانهای دفاع از حقوق بشر که این همه دم از حقوق بشر میزنند، ولی در مقابل این سه پاسدار سکوت اختیار کردند، گفت که منافع شما، منافع کشورهای امپریالیستی است، منافع ضد انقلابیون است و به همین خاطر در مقابل چنین جریاناتی موضعگیری نمیکنید.»
نکتهی جالبتر قضیه آن بود که یک سال پس از علنی شدن شکنجهگری فرقه رجویو پس زا ترورها و کشتارهای فراوان، تعداد زیادی از سناتورها، نمایندگان کنگره و مسئولان آمریکایی به کمپین حمایت از فرقه رجویپیوستند و پیامهای حمایت و پشتیبانی خود را برای مسعود رجوی ارسال کردند. این حمایتها تنها در انحصار آمریکا نبود، بلکه مسئولان و احزاب برخی دیگر از کشورهای اروپایی و آمریکایی نظیر انگلیس، فرانسه، آلمان، کانادا، ایتالیا، اسپانیا، بلژیک، سوئیس، دانمارک، سوئد و نروژ در پیامهای جداگانهای حمایت خود را از مسعود رجوی و شورای ملی مقاومت اعلام میکنند.
مدتی بعد در سال ۱۳۶۴ هیئتی از دولت وقت برای نشان دادن جنایات منافقین تحت حمایت غرب و اعادهی حقوق ملت ایران عازم مقر سازمان ملل در ژنو میشود که حسین طاهری، پدر شهید طالب طاهری نیز در این سفر ۴۰ روزه گروه را همراهی کرد. حسین طاهری، پدر شهید طالب طاهری دربارهی اقدامات سازمانهای حقوق بشر گفت:
«پس از شهادت طالب و دوستانش، اسنادی از شکنجهی منافقین و نحوهی شهادت این جوانان جمعآوری کردم و برای شکایت در سال ۶۴ به سازمان ملل در ژنو رفتم. با تشکیل پرونده نزد قضات سازمان ملل، مظلومیت شهدای این حادثه و جنایتپیشه بودن منافقین را در برابر دیدگانشان قرار دادیم.»
پدر شهید طاهری در پاسخ به این سؤال که آیا جنایات منافقین در آن دوران در رسانههای دنیا واکنشی داشته است، گفت:
« در بدو ورود به سازمان ملل، موج ضد ایرانی علیه ما به راه افتاد و منافقین در رسانههای خود ما را به عنوان مزدور ایرانی معرفی و حتی ما را تهدید به ترور کردند که انتشار این خبر در رسانهها، مدرکی دیگر شد تا بهتر بتوانیم تروریست بودن آنها را ثابت کنیم.»
وی که بعد از شهادت فرزندش به دیدار امام خمینی (ره) میرود، اظهار داشت:
« امام (ره) در همان روزهای نخست که تصاویر شهدا را از طریق رسانهها دیده بودند. به دلیل عمق فاجعه از خانوادههای این شهیدان دعوت کردند تا به خدمتشان برویم. در این دیدار ایشان فرمودند: این منافقین کاری میکنند که پشت انسان به لرزه درمیآید. »
این پدر شهید در ادامه افزود:
« اکنون بیش از ۳۰ سال است که حقوق ما بر جای خود باقی است و گروه تروریستی منافقین و به خصوص شخص رجوی به انتهای رذالت خود رسیدهاند.»
سرانجام پس ار برگزاری جلسات دادگاه، مهران اصدقی و خسرو زندی به جرم محاربه و بغی محکوم به اعدام شدند و حکم اعدام آنها در سال ۱۳۶۳ به اجرا گذاشته شد. اعدام دو نفر از عوامل عملیات مهندسی یکی دیگر از نقاطی بود که چهرهی حقیقی سازمانهای بینالمللی حقوق بشر نمایان شد.
در گزارش سازمان ملل متحد دربارهی وضعیت حقوق بشر در ایران به تاریخ ۱۳ نوامبر ۱۹۸۵، خسرو زندی یکی از ۲۸۲ نفری بود که در فهرستی با نام « اشخاصی که گفته میشود خودسرانه یا بدون محاکمه در جمهوری اسلامی اعدام شدهاند. ۱۹۸۵ – ۱۹۸۴» مطرح شده بود. در واقع سازمان ملل، اعدام خسرو زندی را نقض حقوق بشر در ایران قلمداد کرده بود!!
پژوهش از: هابیلیان
- ۰۳/۰۹/۰۶