قاصد1393

افشاگری و تحلیل و تبیین عملکرد گروهک تروریستی مجاهدین خلق

قاصد1393

افشاگری و تحلیل و تبیین عملکرد گروهک تروریستی مجاهدین خلق

این وبلاگ برآن است چهره واقعی این جریان تروریستی را درسرسپاری به قطب های استعماری جهان ، بطور شفاف به تصویر بکشد ... (مصطفی آزاد)

دوستان و مراجعین محترم وبلاگ ، قابل ذکر هست این وبلاگ درادامه وبلاگ ghased1393.mihanblog.com و به جهت تعطیلی سایت میهن بلاگ ایجاد گردید .

پیوندها
  • ۱
  • ۰
 

 

محمود آسمان پناه از نجات یافته های فرقه رجوی است که با تجارب تلخ حضور اجباری دو دهه در تشکیلات مخوف این فرقه تروریستی، آسیب های زیادی متحمل شده است.

به گزارش فراق، وی پس از جدایی از فرقه رجوی در انجمن نجات مرکز کرمان برای خانواده های دردمند و چشم انتظار این استان فعالیت‌های خداپسندانه ارزشمندی انجام داده است.

آسمان پناه در بخشی از خاطرات تلخ خود می گوید: فکر می کنم سال ۷۴ یا ۷۵ بود که سه نفر از شهر ایلام خودشان را به عراق و اشرف رساندند. دو نفرشان با هم برادر بودند به نام های کرم و حجت فلاحی. اسم نفر سوم را به خاطر ندارم. در آن مقطع نارضایتی زیاد بود و اعضای زیادی درخواست جدایی و خروج از مناسبات را داده بودند ولی سران سرکوبگر فرقه به طرق مختلف مانع می‌شدند. شخص رجوی هم به دنبال چاره ای بود تا به هر شکل که شده مانع خروج افراد شود.

یادم هست برای مقابله با ریزش نیرو رجوی جلسه ای گذاشت و گفت به تازگی خیلی از جوانان برای پیوستن به ما به اشرف آمدند و می خواهند در امر سرنگونی مشارکت داشته باشند. وی با این مقدمه آن سه نفر جدید الورود را که در جلسه حاضر شده بودند مورد خطاب قرار داد تا شور و شوقی در جلسه ایجاد کند و وانمود کند امر سرنگونی، نزدیک است.

رجوی در فریب دادن آدم ها استاد بود و دجال‌گرایانه حجت فلاحی که از دو نفر دیگر کوچکتر بود را صدا کرد و به او گفت، تو با این سن کم چرا به اشرف آمدی و چطور می خواهی بجنگی؟ حجت که در جمع بزرگ جوگیر شده بود گفت برادر شما سلاح به من بدهید ببینید چکار می کنم و نفرات که از قبل توجیه شده بودند با دست زدن و سوت زدن و هورا کشیدن او را تشویق کردند و جو نشست را آن طوری که رجوی می خواست پیش بردند.

بعد از اتمام نشست از مقر «باقرزاده» به مقر اشرف برگشتیم و این سه نفر را به محور ما منتقل کردند. چند ماهی که گذشت، دیدیم که این سه نفر مثل روز اول سر حال نیستند و تازه فهمیده بودند کجا آمده اند یا بهتر است بگویم در چه چاهی گیر افتاده اند. ما شاهد درگیر شدنشان با مسئولان بودیم. به شدت گوشه گیر شده بودند تا اینکه دیگر آنها را ندیدیم. انگار که غیبشان زده باشد.

در آن زمان من در محور شش بودم. فرمانده محور رقیه عباسی یک شکنجه گر به تمام معنا بود. روزی همه را در سالن غذا خوری جمع کردند و گفتند که فرمانده محور با شما کار دارد. وقتی همه در سالن جمع شدیم رقیه عباسی با عصبانیت وارد سالن شد و با فحاشی رو کرد به ما و گفت شما گراز وار دارید سازمان و تشکیلات را شخم می زنید. خودتان می دانید من با کی هستم. الان هم به فرمانده تان سپردم و باید جوابگو باشید و من الان کار دارم بعدا به حسابتان می رسم.

آن زمان فرمانده من هاشم هاشمی بود. به من گفت لباست را عوض کن بیا سالن. من با لباس کار بودم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ولی احساس خوبی نداشتم، چون بار اولم نبود که این برخوردها را می دیدم. لباسم را عوض کردم و به سالن آمدم و همراه هاشم رفتم. آخر محور ۶، یکسری انبار بود که قبلا داخل آنها باطری های خودروها را نگه می داشتند. وقتی به آنجا رسیدیم هاشم جلوی درب ایستاد و به من گفت برو داخل. من رفتم داخل دیدم یک میز و یک صندلی وسط اتاق است. رفتم روی صندلی نشستم. ۲۰دقیقه‌ای طول کشید. درب باز شد و شش نفر آمدند داخل. اسم ۳ نفر از آنها را نمی دانستم ولی ۳ نفر دیگر حسین ابریشمچی، قدرت حیدری و فریدون سلیمی بودند.

آن شش نفر با فحاشی و به کار بردن کلماتی مثل مزدور، پاسدار، ضد انقلاب، نفوذی و… به سمت من حمله ور شدند و شروع به کتک زدن من کردند. هر چی من می گفتم مگر من چکار کردم جوابی نمی دادند و فقط می زدند.

بعد از اینکه حسابی من را کتک زدند، تعدادی برگه سفید به من دادند و گفتند با هر کسی محفل داشتی با اسامی بنویس و رفتند. من هیچی ننوشتم. بعد از سه ساعت آمدند دیدند من چیزی ننوشتم و دوباره شروع به فحاشی و کتک زدن من کردند. من هم گفتم من چیزی ندارم که بنویسم. به مدت سه روز من در این انبار زندانی بودم. غذا نمی دادند و تنها کمی آب به من می دادند. هربار که می آمدند و می‌دیدند من چیزی ننوشتم دوباره من را می زدند و می‌رفتند.

بعد از پنج روز آمدند و گفتند با هاشم به آسایشگاه می‌روی. وسایلت را داخل کوله می گذاری و بر میگردی همین جا و با کسی هم حرف نمی زنی. وقتی رفتم داخل آسایشگاه کسی نبود همه سر کار بودند. وسایلم را برداشتم و به انبار برگشتم. بعد از سه چهار ساعت من را سوار ماشین آیفا کردند و به نشست در باقرزاده رفتیم. در سوله‌ای استراحت می کردیم که حجت فلاحی را دیدم که صورتش کبود بود و دو نفر از این شکنجه گران را مراقب او گذاشته بودند که کسی از او چیزی نپرسد.

من در نشست مسعود رجوی تازه فهمیدم که آن سه نفر فرار کرده بودند ولی عراقی ها آنها را گرفته بودند و سه روز آنها را کتک می زدند. چند روز هم مجاهدین آنها را کتک زده بودند.

ما چند نفر بودیم که با هم محفل داشتیم و سران سازمان مجاهدین فکر می کردند نفرات دیگری هم هستند که با این‌ها طرح فرار ریختند و خیلی اذیتمان کردند، اما وقتی چیزی دستگیرشان نشد ما را ول کردند. وقتی بعد از نشست رجوی ما را به قرارگاه اشرف برگرداندند دیگر آن سه نفر را ندیدم.

  • ۰۱/۱۲/۰۶
  • مصطفی آزاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی