در دهه هفتاد شمسی، مسعود رجوی تصمیم گرفت برخی کودکانی را که قبل از شروع جنگ عراق و کویت به اروپا و آمریکا اعزام کرده بود، به عراق بازگرداند. این کودکان که تقریباً به سن بلوغ رسیده بودند و به قول مسعود رجوی توانایی حمل سلاح، داشتند، به عراق بازگردانده شدند.

چرا می گویم بازگردانده شدند؟ در اصل، این افراد همان کودکانی بودند که یا در زمان عملیات مرصاد (فروغ جاویدان) یا در زمان حمله عراق به کویت و شروع جنگ عراق و آمریکا به برخی کشورهای اروپایی، کانادا و آمریکا فرستاده شدند. اعزام آنها تحت این عنوان بود که از جانشان حفاظت شود، ولی در اصل آنان مزاحم تلقی می شدند، زیرا مدام خواستار دیدن پدر و مادرشان بودند و والدینشان توانایی دیدار سریع با فرزندان خود را نداشتند و از کارهایی که تشکیلات برایشان در نظر میگرفت، باز میماندند. در نتیجه، توبیخ و بازخواست می شدند که چرا در اولویتها به خانواده اولویت می دهند. زیرا در تشکیلات رجوی، اولویت یک تا صد هر فرد این بود که تمام وقت و انرژی خود را صرف رهبری سازمان کند؛ دیگر در این میان، خانواده موضوعیتی نداشت.
لذا، مسعود رجوی با حیله و مکر همیشگی خود، کاری کرد کارستان. یعنی با فرستادن بچه هایی که در قرارگاه نفرین شده اشرف بودند، با یک تیر دو نشان زد: اولاً چهرهای انساندوستانه به خود گرفت و دوم و مهمتر اینکه از شر آنان راحت شد تا دیگر پدر و مادرها گرفتار فرزندانشان نباشند.
ولی باز مسعود رجوی بیخیال آنان نبود. بعد از چند سال که آن کودکان حالا به سن بلوغ رسیده بودند، آنان را به اشرف بازگرداند و از آنها بهرهکشی کرد و به عنوان نیروی رزمنده به کار گرفت. به آنها سلاح و توانایی به کارگیری سلاح را آموزش داد تا در راه اهداف تروریستی خود به کار گمارده شوند. اینکه در اروپا و آمریکا بر سر این بچه ها چه آمد، در این مختصر نمیگنجد، زیرا بعدها سخنانی شنیده میشد که افراد یا خانوادههایی که سرپرستی آنان را بر عهده گرفته بودند، با این کودکان چه کارها که نکردند و کمتر کسی از آنها باخبر شد. در اصل، این موضوع مانند یک راز در زندگی خصوصی آنان نهفته شد، زیرا توانایی بازگو کردن آن را نداشتند چون باعث آبروریزی شخص یا خانوادههایشان میشد!
به هر حال، وقتی آنان بازگشتند، با افکار و ایدههای متنوعی آمده بودند. افکار آنان اجازه نمیداد که تمام قد فرامین تشکیلات را بپذیرند. لذا، مدام فرماندهان در تشکیلات از وجود و حضور آنان ابراز نگرانی کرده و شکایت میکردند که این بچه ها با افکاری که دارند و کارهایی که میکنند، تشکیلات را به فساد کشانده و خرابکاری میکنند. اما خود افرادی که آمده بودند، یعنی همان کودکان، تحمل تشکیلاتی که باید مدام به حرف این و آن گوش داده و اجرا میکردند را نداشتند. بنابراین، خیلی طبیعی بود که لنگ و لگد بیندازند و از فرامین مسئولین و فرماندهانشان سرپیچی کنند. این وضعیت تا زمانی که صدام سقوط کرد ادامه داشت، تا اینکه بعد از سقوط دیکتاتور عراق و مستقر شدن نیروهای آمریکایی، نوبت به آنها رسید. یکی یکی خواستار بازگشتشان به اروپا شده بودند و تقریباً اکثر آنان نمیخواستند در اشرف بمانند. حتی در میان آنان فرزندان مسئولین بالای سازمان وجود داشتند که آنان بیشتر از بقیه تابلو بودند، حتی فرزند خود مسعود رجوی (مصطفی رجوی ملقب به محمد)!
این افراد با فشارهایی که وارد میکردند، سرانجام رجوی را مجبور کردند تا بپذیرد که آنان در دستههای چند نفره اشرف را ترک کرده و بروند. اغلب بعد از انتقال به آلبانی، از سازمان جدا شدند و به اروپا یا آمریکا رفتند.






