قاصد1393

افشاگری و تحلیل و تبیین عملکرد گروهک تروریستی مجاهدین خلق

قاصد1393

افشاگری و تحلیل و تبیین عملکرد گروهک تروریستی مجاهدین خلق

این وبلاگ برآن است چهره واقعی این جریان تروریستی را درسرسپاری به قطب های استعماری جهان ، بطور شفاف به تصویر بکشد ... (مصطفی آزاد)

دوستان و مراجعین محترم وبلاگ ، قابل ذکر هست این وبلاگ درادامه وبلاگ ghased1393.mihanblog.com و به جهت تعطیلی سایت میهن بلاگ ایجاد گردید .

پیوندها
  • ۱
  • ۰
فاطمه‌ای که زنده زنده در آتش منافقین سوخت⁦

صفحه اینستاگرام مرزوبوم روایتی تکان دهنده از جنایت های منافقین به روایت کتاب صباح، خاطرات صباح وطن خواه، یکی از دختران مدافع خرمشهر را منتشر کرد.

به گزارش خبرگزاری مهر، صفحه اینستاگرام مرزوبوم روایتی تکان دهنده از جنایت‌های منافقین به روایت کتاب صباح، خاطرات صباح وطن خواه، یکی از دختران مدافع خرمشهر را منتشر کرد:

"در ماهشهر پشت مسجد یک دکه کوچک بود که زن و شوهر جوانی در آن کتاب و جزوه‌های آقای قرائتی و شیخ حسین انصاریان را می‌فروختند. این زن و شوهر جوان دختر چهارپنج ساله و شیرین زبانی به اسم فاطمه داشتند. او صورتی گندمگون داشت با موها و چشم و ابروی مشکی و لبهای کوچکش سرخ و قشنگ بود.

چهره و رفتارش خیلی به دل می‌نشست. وقتی برای خرید یا دیدن کتابهای دکه می‌رفتیم، کلی با فاطمه حرف می‌زدیم. او بچه عجیبی بود. با اینکه خیلی کوچک بود و سن و سالی نداشت، خیلی باهوش بود. تعداد زیادی از سوره‌های کوچک قرآن را حفظ کرده بود و برایمان می‌خواند و معنی بعضی از آنها را می‌گفت و درباره اش توضیح می‌داد.

از فاطمه خیلی خوشم می‌آمد. دیگر همه بچه‌هایی که یکی دو روزی در ماهشهر می‌ماندند به مسجد می‌رفتند و سری به کانتینر نشریات فرهنگی می‌زدند. همه فاطمه را می‌شناختند.

چند وقت بعد فاطمه در اثر آتش سوزی که منافقین در کانتینر راه انداختند زنده زنده سوخت و شهید شد. از شنیدن این خبر دلم آتش گرفت. یک روز صبح فاطمه در کانتینر خواب بود و پدر و مادرش برای نماز صبح می‌روند مسجد. منافقین به هوای ترور این زوج جوان فعال می آیند و کانتینر را آتش می‌زنند. چون آنجا هم پر از کتاب و کاغذ بوده سریع گر می‌گیرد و طوری می‌شود که شعله‌های آتش در ورودی کانتینر را آب می‌کند. مردمی که آنجا بودند می‌گویند فاطمه چنان جیغ‌های جگر خراشی موقع آتش گرفتن و سوختن می‌کشید که صدایش هنوز در گوشمان است.

هر کاری می‌کنند، نمی‌توانند وارد شوند و او را نجات دهند. از شنیدن این چیزها با هق هق گریه می‌کردم. صحنه آتش گرفتن کانتینر، گر گرفتن صفحات قرآن‌ها، بالا و پایین پریدن‌های آن طفل معصوم که خواب بوده و با حرارت شعله‌های آتش از خواب پریده، جلوی چشمم مجسم شده بود. خدا می‌داند چقدر زجر کشیده بود. صدای حرف زدن و شیرین زبانی‌هایش در گوشم بود. عجب اتفاقی برایش افتاده بود. همانطور که همه چیز این بچه خاص بود، رفتنش هم خاص شد."

  • ۹۹/۱۲/۲۲
  • مصطفی آزاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی