توضیحات: دل نوشته ای که ذیلا آورده می شود مربوط به زنی است که به دلایل شخصی نخواسته نامش در اینجا آورده شود. وی چندین سال از عمر و جوانی خود را همچون سایر اعضای جدای شده در فرقه رجوی سپری کرد. او می گوید: در طول اسارت در فرقه رجوی ، همسرش را از دست داد. باورهایش به تاراج رفت. کسی که خدایش می پنداشت و «برادر » خطابش می کرد در واقع همان ابلیس بود که نه به جانش رحم کرد و نه به روح و روانش.
ایشان می نویسند: می خواهم این دل نوشته را تقدیم کنم به کسانی که هنوز از فرقه رجوی جدا نشده و باورهایشان تخریب و در دنیای کوتوله ها در سرگردانی بسر می برند. به کسانی که نیاز به امید دارند تا بتوانند تصمیم خود را عملی کرده و از فرقه خارج شوند.
و به همه بگوییم برای فرار از مشکلات شان، به هیچ فرقه ای پناه نبرند. و اینکه چطور قدرت های جهانی بواسطه فرقه ها و با فریب و سواستفاده از باورهای دینی شان آنان را در راستای اهداف خود هزینه می کنند.
ممکن است به این جمله من بخندید اگر بگویم بعد از چند دهه عمر ، فقط دنبال آزادی در حد یک کودک پنج ساله بودم. آنان حصارهایی در ذهن من ساختند که عبور از آنها سخت از هر حصار فیزیکی بود.
در فرقه رجوی بود که هویت انسانیم به تاراج رفت تا بدین وسیله ابزاری برای رسیدن به اهداف شوم و شیطانی آنها باشم.
در آنجا انسان های مختلفی به دلایل مختلف گرفتار این فرقه شیطانی بودند. فرقه ای که به ظاهر به دنبال آزادی، اخلاق و هویت اسلامی با نام خدا و خلق بود، کارهای شیطانی انجام می داد.
آن کسانی که دم از آزادی ملت می زدند، اعضای خود را در حصارهای مختلف روحی، ذهنی و حتی جسمی گرفتار می کردند تا فرد را مطیع خود سازند. فردی که خود جزوی از ملت بود.